از ترس ريا، سي سال نماز را قضا كرد


نقل شده است كه: شخصي اهل مسجد و نماز بود، به طوري كه نماز جماعتش ترك نمي شد، به قدري مقيد به نماز بود كه زودتر از ديگران به مسجد مي آمد و در صف اول جماعت قرار مي گرفت و آخرين نفري بود كه از مسجد بيرون مي رفت، معلوم است يك چنين انساني بايد فردي خداترس و متدين و متعهد باشد.

يكي از روزها او ديرتر از ديگران به مسجد رسيد.

وقتي داخل مسجد شد ديد در ميان صف هاي اول جماعت جاي ايستادن نيست. در نتيجه مجبور شد در صف آخر قرار بگيرد و از اين كه در صف آخر مشغول به نماز شده، خجالت مي كشيد.

ناگهان سعادت نصيبش شد و عقلش، او را نهيب زد، به خود آمد و گفت: اين چه فكر باطلي است كه در من به وجود آمده است؟

سپس خطاب به خود كرد و گفت: عجبا! اگر در نماز من خلوص



[ صفحه 261]



باشد (كه آن روح عبادت است)، صف اول و صف آخر فرقي ندارد، معلوم مي شود سي سال نماز من آلوده به ريا و براي غير خدا و ناخالص بوده است، وگرنه نمي بايست به خاطر قرار گرفتنم در صف آخر، شائبه اي در دل من ايجاد شود. [1] .



اگر نه روي دل اندر برابرت دارم

من اين نماز حساب نماز نشمارم



ز عشق روي تو من رو به قبله آوردم

وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم



از اين نماز ريائي، چنان خجل شده ام

كه در برابر رويت نظر نمي آرم



نماز كن به صفت چون فرشته بايد و من

هنوز در صفت ديو و دد گرفتارم



كسي كه جامه به سگ برزند نمازي نيست

نماز من كه پذيرد كه در بغل دارم



از اين نماز نباشد به جز كه آزارت

همان به آن كه ترا بيش از اين نيازارم



از اين نماز غرض آن بود كه من با تو

حديث درد فراق تو با تو بگذارم



وگرنه اين چه نمازي بود كه من بي تو

نشسته روي به محراب و دل ببازارم [2]





[ صفحه 262]




پاورقي

[1] داستان دوستان، ج 5، ص 184. با تغييري در عبارات.

[2] جلال الدين مولوي.


بازگشت