عشق به نماز يا عشق به دختر شاه


گفته شده است: در كنار شهري خاركني زندگي مي كرد كه فقر و فاقه



[ صفحه 176]



و بدبختي به شدت او را محاصره كرده بود.

روزها در بيابان گرم، همراه با زحمت فراوان مشغول خاركني بود، پس از به دست آوردن مقداري خار آن را به پشت خود مي انداخت و به شهر مي آورد و به قيمت كمي مي فروخت.

روزي در ضمن كار صداي دور شو، كور شو شنيد. جمعيتي را با آرايش فوق العاده در حركت ديد براي تماشا به كناري ايستاد، دختر زيباي امير شهر به شكار مي رفت و آن دستگاه با عظمت از براي او بود و او را همراهي مي كردند.

در اين هنگام چشم جوان خاركن به جمال خيره كننده ي دختر افتاد و به قول معروف «دل و دين» خود را در برابر زيبائي خيره كننده ي او يك جا از دست داد.

قافله عبور كرد و جوان ساعت ها در اندوه و حسرت آن دختر مي سوخت. ديگر توان كار كردن نداشت. لنگان لنگان به طرف شهر حركت كرد.



آمده از شهر با صد درد و سوز

روز آوردي به شب، شب را به روز



يك دو روزي با غم اندوه ساخت

روزها مي سوخت و شب ها مي گداخت



عقلش از سر برگ رفتن ساز كرد

همتش از تن سفر آغاز كرد



پايش از رفتار و دست از كار ماند

جاي مسجد بر كفش زنار ماند



به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شد، راه به جايي نداشت، مايل بود بدون هيچ قيد و شرطي وسيله ي ازدواج با دختر شاه برايش فراهم شود.

شخص آگاهي او را ديد و از احوال درونش با خبر شد، تا مي توانست او را نصيحت كرد ولي پند او بي اثر بود و فايده اي به



[ صفحه 177]



حالش نداشت و آنچه عاشق دلباخته را آرام مي كرد فقط رسيدن به وصال معشوق بود.

آن مرد آگاه در آخر به او گفت: تو كه از حسب و نسب، جاه و مال، شهرت و اعتبار و زيبائي بهره اي نداري و عشق خاسته ي تو از محالات است. اكنون كه راه به بن بست رسيده است. براي پيدا شدن چاره ي دردت جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در روش عابدان راهي نمي بينيم، برو در مسجد مشغول نماز شو، شايد از اين راه شهرتي پيدا كني و به اين وسيله گشايشي در كار تو حاصل شود.



من نمي بينم غمت را چاره اي

جز نماز و خلوت وي پاره اي



رشته ي تسبيح در گردن فكن

دست اندر دامن سجاده زن



خرقه ي صد وصله و تحت الحنك [1]

بورياي كهن و نان و نمك



تا مگر بفريبي از اين عامه اي

گرم سازي بهر خود هنگامه اي



خاركن فقير پند آن مرد عارف را به كار بست، كوه و دشت و كار و كسب خويش را رها كرد و به مسجدي كه نزديك شهر بود و از صورت آن جز ويرانه اي باقي نمانده بود آمد. بساط نماز و عبادت خود را جهت جلب نظر مردم در آن جا پهن كرد.



روزها در روزه شبها در نماز

در دعا، گه آشكار و گه به راز



خرقه اش پشمينه و نانش جوين

از سجودش داغ ها بس بر جبين



جز ركوع و جز سجودش كار نه

جز ضرورت با كسش پيكار نه



كم كم كثرت عبادت و به خصوص نمازهاي پي درپي او به تدريج او را در ميان مردم مشهور كرد، آهسته آهسته ذكر خيرش دهان به دهان



[ صفحه 178]



گشت و همه جا سخن از نماز و عبادت او به ميان مي آمد و همه جا نامي از او بود.



ذكر خيرش آيه ي هر محفلي

طالب او هر كجا اهل دلي



شد دعايش دردمندان را دوا

منزلش بي چاره گان را مرتجا



كلبه اش در كوي او غوغاي عام

او نمي گفتي كلامي جز سلام



خاك پايش ارمغان عامه شد

بهر آب دست او هنگامه شد



تا شد آگه پادشه از كار او

شد ز هر سو طالب ديدار او



آري، سخن از پاكي عبادت و نماز، ركوع و سجود او در ميان مردم آن چنان شهرت گرفت كه آوازه ي او در قصر به گوش شاه رسيد و شاه با كمال شوق قصد ديدار او را كرد.

روزي كه شاه از شكار باز مي گشت، گذارش به كلبه ي عابد افتاد، براي ديدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با نديمان خود با كوكبه ي شاهي قدم در مسجد خراب گذاشت.



آمد و ديد آن جوان را بر نماز

عالمي بر گرد او با صد نياز



محو طاعت گشته چون مشتاق مست

ملتفت ني تا كه رفت و گه نشست



بر سرش مو افسر و خاكش سرير

ني خبر از شاه اوراني وزير



جلوه كرد اندر برشه حال او

مرغ جانش شد اسير چال او



گاه و بي گاهش زيارت مي نمود

وز زيارت بر خلوصش مي فزود



پس سر صحبت بر او را باز كرد

گفت و گو از هر طرف آغاز كرد



عاقبت گفتتش كه اي زيبا جوان

اي تو را در قاف طاعت آشيان



هر چه آداب سنن شد از تو راست

غير يك سنت كه تا اكنون به جاست



مصطفي گفت: «النكاح سنتي»

«من رغب عن سنتي لا امتي»





[ صفحه 179]



پادشاه در ضمن ملاقات و زيارت خاركن فقير و ديدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور مي كرد به خدمت يكي از اولياي بزرگ الهي رسيده است. تنها كسي كه خبر داشت اين همه عبادت و آه و ناله، قلابي و تو خالي است خود خاركن بود.

در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز كرد و كلام را به مسئله ي ازدواج كشاند، سپس با يك دنيا شوق داستان دختر خود را مطرح كرد و گفت: اي عابد شب زنده دار! تو تمام سنت هاي اسلامي را رعايت كرده اي مگر يك سنت مهم و آن هم ازدواج است. مي داني كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله بر مسئله ي ازدواج چه تأكيدهاي فراواني داشته است. من از تو مي خواهم به اجراي اين سنت هم، برخيزي و فراهم كردن وسيله ي آن هم با من، علاوه بر اين، من ميل دارم كه تو را به دامادي خود بپذيرم؛ زيرا در سراپرده ي خود دختري دارم آراسته به كمالات و از لطف الهي از زيبايي خيره كننده اي هم برخوردار است. من از تو مي خواهم به قبول پيشنهاد من تن در دهي تا من آن پري روي را با تمام مخارج لازم آن در اختيار تو قرار دهم!



چون جوان خاركن اين را شنيد

هوشش از سر رفت و دل در پر طپيد



آن چه ديدم آن جوان خاركن

من چه گويم چون تو ميداني من



آري آن دارد كه بعد از انتظار

مرده ي او را رسد از وصل يار



جوان بعد از شنيدن سخنان شاه در يك دنيا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سكوت كرده و شاه به تصور اينكه حجب و حياء و زهد و عفت مانع جواب اوست چيزي نگفت، از جوان عابد خداحافظي كرد و به كاخ خود رفت، ولي تمام شب در اين فكر بود كه چگونه زمينه ي ازدواج دخترش را با اين مرد خدا فراهم كند.



[ صفحه 180]



صبح شد، شاه يكي از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در ميان گذاشت و گفت: به خاطر خدا و براي اين كه از قدم او زندگي من غرق بركت شود، نزد وي برو و او را به اين ازدواج و وصلت حاضر كن.

عالم آمد و پس از گفت و گوي بسيار و اقامه ي دليل و برهان و خواندن آيه و خبر او را راضي به ازدواج كرد.

سپس نزد شاه آمد و رضايت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از اين مسئله آن چنان خوشحال شد كه در پوست خود نمي گنجيد.



با بشارت باز گرديد آن رسول

كرد آگه پادشه را از قبول



پس به امر شاه بزم آراستند

هم خطيب و شيخ و قاضي خواستند



در زماني از نحوست ها بري

عقد زهره بسته شد با مشتري



پس به خلوت گاه خاص از بهر سور

زير و زيور يافت كاخي از بلور



تخت زرين اندر آن بگذاشتند

پردهاي زرنگار افراشتند



شهر را بهر قدوم آن جوان

داده زينت جمله بازار و دكان



شمع و مشعل هر قدم افروختند

عود و صندل را بهر ره سوختند



مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا، لباس دامادي شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگيني در حلقه گرفتند و با كبكبه و دبدبه ي شاهي به قصر آوردند. در آن جا غلامان و كنيزان دست به سينه براي استقبال او صف كشيده بودند، اميران و دبيران، سپاهيان جهت احترام به داماد شاه، گوش تا گوش ايستاده بودند.

وقتي آن جوان قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال، شكوه و عظمت افتاد، غرق حيرت شد و ناگهان برق انديشه، درون جان تاريكش را روشن كرد و به اين مسئله توجه نمود، من همان



[ صفحه 181]



جوان فقير و بدبختم، من همان خاركن مسكين و دردمندم، من همانم كه مردم عادي حاضر نبودند سلامم را جواب دهند، من همان گداي دل سوخته ام كه از تهيه ي قرص ناني جوين و پارچه اي كهنه عاجز بودم، من همان پريشان عاجز و بي نواي مستمندم!



چون قدم در بارگاه شه نهاد

آمدش در روزگار خويش ياد



روزگار ذلت و پستي خويش

بينوائي و تهي دستي خويش



روزهاي گرم و آن هيزم كشي

شام هاي سرد و آن بي آتشي



نكبت و اقبال پيش از پيش خود

خاطر زار و دل پر ريش خود



آن پريشاني و آن بي چارگي

از در هر خانه و آوارگي



از دل پر درد و دست كوتهش

رنج بي اندازه ي سال و مهش



ناله ي شب ها و درد روزها

ساختن در روز و شب با سوزها



آن چه مي خواهد ز بهر خود كنون

آن چه از وصف و بيان باشد فزون



پادشاهي از پس هيزوم كشي

از پس آن ناخوشي ها اين خوشي



شمع كافور و چراغ زرنگار

از پس تاريكي و شب هاي تار



محفلي و گلستان در گلستان

وصل جاناني چه جانان جان جان



قصر شاهنشاهي و وصل حبيب

خلوتي خالي ز اغيار و رقيب



زين تفكر روزني بر دل گشاد

نوري از آن روزنش بر دل فتاد



فكرت آمد قفل دل ها را كليد

درگشايد چون كليد آمد پديد



فكرت آمد چون بهاران بهار

ساحت دلها بود چون كشت زار



زين سبب گفت: آن رسول سرفراز

فكر يك ساعت به از سالي نماز



بلكه باشد بهتر از هفتاد سال

اين سخن مهمل نداني اي همال



آري، آن جوان بر اساس آيات الهي كه دلش را روشن كرده بود به فكر فرو رفت و با خود گفت: من همان خاركنم كه بر اثر عبادت ميان



[ صفحه 182]



تهي و قلابي و طاعت ريائي به اين مقام رسيدم، آه بر من، حسرت و اندوه از من، اگر به عبادت حقيقي و اطاعت خالص اقدام مي كردم چه مي شدم؟



پس دل بي هوش او آمد به هوش

گفت در گوش دلش آن گه سروش



كانچه مي بيني ز عز و مال و جاه

وصل معشوق و نياز پادشاه



دست بوس شاه و پا بوس امير

رو به روي آن نگار دلپذير



سر به سر تأثير رسم طاعت است

رسم طاعت را چنين خاصيت است



خود نتيجه صورت طاعات تست

مزد طاعت هاي بي نيات تست



قيمت كالاي روي اندود تست

اجرت سعي غرض آلود تست



ميوه ي بيد و صنوبرهاي تست

سود سوداهاي پر صفراي تست



آمدي اين دست مزد پاي تست

اين جواب لفظ بي معناي تست



اين بهاي آن مبارك مژده است

اين گلاب آن گل پژمرده است



هيچ كاري نزد ما بي اجر نيست

هيچ صبحي نه كه او را فجر نيست



گرچه كالاي تو بس نابود بود

ليك نزد ما كجا مردود بود



خويشتن را وانمودي آن ما

آن ما كي رفته بي احسان ما



گر نه از ما بودي اما اي فتي

پيش مردم خويش را خواندي ز ما



هين بگير اين مزد صورت كار تست

اين ثواب و اجر ظاهردار تست



در غوغاي پر از آرايش ظاهري دربار، چشم دل خاركن باز شد، جمال دوست و معشوق حقيقي، در آئينه ي دلش تجلي كرد. با قدم اراده و عزم استوار، پاي از دربار بيرون گذاشت و از كنار آغوش آن دختر زيباي پادشاه كناره گرفت و به سوي عبادت واقعي و بندگي حقيقي خدا حركت كرد.

پس اي برادر! به هوش باش، وقتي نماز ريائي و قلابي و ميان تهي و



[ صفحه 183]



الفاظ بي معنا اين گونه براي حل مشكل انسان مدد كند، پس نماز واقعي و عبادت واقعي و طاعت بي ريا چه خواهد كرد؟ [2] .


پاورقي

[1] تحت الحنك يك طرف عمامه است كه هنگام نماز باز مي كنند و به زير گلو مي اندازند.

[2] نقل از طاقديس مرحوم ملا احمد نراقي. عرفان اسلامي، ج 5.


بازگشت