عشق به نماز و پرواز تا بهشت


عده اي هستند كه دائم به خدا و نماز عشق مي ورزند تا جايي كه روحشان به وسيله ي همان نماز پرواز مي كند و تا اعماق بهشت و جهنم سير مي نمايد و اطلاعاتي از وضع بهشتيان و جهنميان را به دست مي آورند و گويا از همين دنيا آنان را مشاهده مي كنند و از خوبي و بدي حالشان اطلاع دارند.

يكي از آنان «حارثه بن مالك» است كه به نماز عشق مي ورزيد و



[ صفحه 155]



دائم در حال نماز بود تا به درجات عالي رسيد. پرده غفلت و شهوت و ماديت را پاره كرد. و بدون واسطه بهشتيان را در بهشت در ناز و نعمت و جهنميان را در جهنم، در شكنجه و عذاب مشاهده كرد.

روزي پيامبر مكرم اسلام صلي الله عليه و آله در مسجد نماز صبح را با جمعيت به پايان رساند بعد رو به طرف مردم كرد و نگاهي به جمعيت انداخت، در آن ميان جواني به نام «حارثه بن مالك» توجه پيامبر صلي الله عليه و آله را به خود جلب كرد. وي از شدت خستگي و بي خوابي سرش به زير افتاده و رنگ چهره اش زرد و بدنش نحيف و لاغر شده و چشمانش به گودي فرو رفته بود.

آن حضرت به او فرمود: حالت چگونه است؟ چگونه شب را صبح كردي؟

عرض كرد: يا رسول الله! شب را با يقين به صبح رساندم.

حضرت رسول صلي الله عليه و آله از گفته ي او (خوشحال شد) و فرمود: هر چيز حقيقت و نشاني دارد نشانه و حقيقت يقين تو چيست؟

عرض كرد: نشانه ي يقين من اين است كه مرا پيوسته محزون و غمگين ساخته، شب ها خواب را از چشمم ربوده و مرا بيدار نگاه داشته، روزهاي گرم، مرا به روزه گرفتن وا مي دارد، دلم را از دنيا و آنچه در آن هست بركنده و بي رغبت نموده و آنچه را كه در دنيا هست نزد من ناپسند كرده است.

يقين من به جايي رسيده است كه گويا عرش خدا را مي بينم كه در محشر براي حساب رسي خلايق نصب كرده اند و همه ي خلايق محشور شده و من در ميان ايشانم، گويا اهل بهشت را كه در ميان بهشت، در ناز



[ صفحه 156]



و نعمت اند مشاهده مي كنم كه بر كرسي ها نشسته و با يكديگر صحبت مي كنند و يك ديگر را معرفي مي نمايند، بر بالش ها تكيه زده و لذت مي برند. گويا اهل جهنم را كه در ميان آتش معذبند مي بينم در حالي كه فرياد سر مي دهند و ناله مي كنند، گويا زجر جهنم و زبانه كشيدن آتش و آواز آن در گوش من است.

حضرت فرمود: اين جوان بنده اي است كه خدا دلش را به نور ايمان روشن ساخته، پس به او فرمود: بر اين حال ثابت باش.



گفت: پيغمبر صباحي زيد را

«كيف اصبحت» اي رفيق با وفا



گفت: «عبدا مومنا» باز اوش گفت

كو، نشان از باغ ايمان، گر شگفت



گفت: تشنه بوده ام من روزها

شب نخفتم من ز عشق و سوزها



گفت: از اين ره، كوره آوردي، بيار

در خور فهم عقول اين ديار



گفت: خلقان چون به بينند آسمان

من به بينم عرش را با عرشيان



هشت «جنت» هفت «دوزخ» پيش من

هست پيدا همچو بت، پيش شمن [1] .



يك به يك را مي شناسم خلق را

همچو گندم من ز جو در آسيا



كه بهشتي كيست و بيگانه كيست

پيش من پيدا چو مار و ماهي است



جمله را چون روز رستاخيز من

فاش مي بينم عيان از مرد و زن



هين بگويم يا فرو بندم نفس

لب گزيدش مصطفي، يعني كه بس



يا رسول الله بگويم سر حشر

در جهان پيدا كنم، امروز نشر



هل [2] مرا تا پرده ها را بردرم

تا چو خورشيدي بتابد گوهرم



تا كسوف آيد زمن خورشيد را

تا نمايم نخل را و بيد را





[ صفحه 157]





وانمايم، راز رستاخيز را

نقد را و نقد قلب آميز را



دست ها ببريده اصحاب شمال

وانمايم رنگ كفر و رنگ آل



واگشايم هفت سوراخ نفاق

در ضياء ماه بي خسف و محاق



وانمايم من پلاس اشقيا

بشنوانم طبل و كوس انبياء



دوزخ و جنات و برزخ، در ميان

پيش چشم كافران آرم، عيان



وانمايم حوض كوثر را به جوش

كاب بر روشان زند، بانگش به گوش



وآنك تشنه گرد «كوثر» مي دوند

يك به يك را نام واگويم كيند



مي بسايد دوششان بر دوش من

نعره هاشان مي رسد در گوش من



اهل جنت پيش چشمم زاختيار

در كشيده يك دگر را در كنار



دست يك ديگر زيارت مي كنند

وز لبان هم، بوسه غارت مي كنند



كر شد اين گوشم ز بانگ آه آه

از خسان و نعره ي واحسرتا



اين اشارت ها بگويم از نغول

ليك مي ترسم از آزار رسول



هم، چنين مي گفت سرمست و خراب

داد پيغمبر گريبانش به تاب



گفت: هين دركش كه اسبت گرم شد

عكس حق، «لايستحي» زد شرم شد [3] .




پاورقي

[1] بت پرست.

[2] اجازه بده.

[3] مولوي، مثنوي معنوي، به سعي و اهتمام نيكلسن، چاپ يازدهم، دفتر اول، ص 350.


بازگشت