عشق و پرستش


پرستش آنگاه تمام است كه با عشق همراه باشد؛ سرد و افسرده، خسته و پژمرده روي به او آوردن شايسته مقام بندگي نيست. نشنيده اي كه مولاي متقيان عليه السلام فرمود نه براي بهشتت مي پرستم و نه از ترس دوزخت بلكه تو را شايسته پرستش مي يابم.

اي دوست خداوند غيور است و غيور را طاقت غير نيست. تو با خدا چند محبوب ديگر در دل داري؟ اين رسم عاشق نيست بنگر تا چه فرمايد:

«بگو اگر پدران و فرزندان تان دوست داشتني تر از خداوند و پيامبرش و جهاد در راهش مي باشند كمي درنگ كنيد تا امر خداوند در رسد». [1] .

و نيز فرمود:



[ صفحه 105]



«گروندگان شديدترين محبت را با خداوند دارند». [2] .

و صادق آل محمد درود بر او باد فرمود:

«كامل نگردد ايمان شخص به خدا تا آن زمان كه خداوند را از خودش و پدر و مادرش و فرزند و اهلش و مالش و هر شخص ديگري بيش تر دوست دارد». [3] .

حال بنگر كه آنچه از جان و مال و وقت نثار كسان و خاندانت كني تا چند در راه خدا مبذول داري؟ آيا عاشق خودي يا عاشق كسان خود و يا عاشق خدا؟ و چون پرده برافتد آدمي داند كه عمري عشق با كه باخته؟ و هستي خود در چه راه انداخته و به جاي كس با ناكس ساخته! نازم سرور عاشقان جهان را كه همه چيزش را در راه او باخت و اگر اينگونه با خداوند خويش راز گويد به حقيقت از سرنياز گويد:

«پروردگارا تويي كه عشق اغيار را از دل عاشقانت زدودي تا بدانجا كه جز تو با ديگري عشق نبازند. به راستي آنكه تو را گم كرد چه يافت؟ و آنكه تو را يافت چه گم كرد؟ هر آنكس جز تو را گزيد نااميد شد». [4] .

(امام حسين عليه السلام دعاي عرفه)

آدمي چون مي داند كه با هر چه دل بازد، آن گذاشتني است. لاجرم فراق از محبوب شايسته اش باشد، طوبي كلام خليل كه فرمود:



[ صفحه 106]



«من غروب كنندگان را دوست ندارم». [5] .



درمندي پيش شبلي مي گريست

شيخ پرسيدش كه اين گريه ز چيست؟



گفت شيخا دوستي بود آن من

از جمالش تازه بودي جان من



دي بمرد و من بمردم از غمش

شد جهان بر من سياه از ماتمش



شيخ گفتا چون دلت بي خويش از اين است

اين چه غم باشد؟ سزايت بيش از اين است



دوستي ديگر كزين اي يار تو

كاو نميرد تا نميري زار تو



دوستي كز مرگ نقصان آورد

دوستي او غم جان آورد



(عطار)

چون تو او را شدي، او تو را گردد.

«هر آنكس براي خدا بود، خدا مر او راست». [6] .

«چون يادش كني يادت نمايد». [7] .

باش تا بهترش را شنوي در حديث قدسي است:

اي داوود: «يادم از آن يادكنندگان است؛ بهشتم براي فرمانبردارانم و دوستيم براي دوستدارانم؛ ولي خودم براي



[ صفحه 107]



عاشقانم هستم». [8] .

آنانكه لذت انس با او چشيدند ديگر از بهشت لذتي نيافتند. بهشت او را چون به مشاهدت نشستند بهشت حور را به پشيزي نگرفتند. امام صادق عليه السلام مي فرمايند:

«جبرئيل نزد محمد صلي الله عليه و آله آمد و او را مخير نمود ميان زندگاني توانگرانه و درويشانه و او دوست داشت تواضع پيشه كند؛ چون درويشان روي خاك بنشيند و همچون بندگان خاضعانه زندگي نمايد. روزي كليد گنج هاي زمين را بر او عرضه داشتند و گفتند: پروردگارت در اختيار تو نهاده، هر آنچه خواهي از آنها برگير بدون آنكه چيزي از مقامت كاسته شود. حضرت فرمود: آن رفيق اعلي مرا بس است و دست به آن كليدها نبرد». [9] .

«شكوهمندترين و لذيذترين چيز در بهشت عشق با خدا و عشق در راه اوست و سپس عشق سپاس از او آنجا كه خداوند فرمود: «و آخر دعواهم ان الحمدلله رب العالمين». زماني است كه بهشتيان آن همه نعمات بهشت را كه مي بينند از عشق به هيجان مي آيند و آتش عشق خدا در دلشان زبانه مي كشد و در چنين حالي است كه سپاس از او را سر مي دهند». [10] .



[ صفحه 108]



اينكه ديدي داستان عشق تو با پروردگارت بود و اما آن عشق و محبت كه او با تو دارد برتر از اينهاست؛ باور نداري به اين حديث ديگر بنگر:

«زماني كه بهشتيان وارد بهشت گرديدند و دوستان خدا به باغ ها و سراي خويش آمدند، خداوند جبار با ايشان گويد:

خواهيد شما را به از اينها خبر دهم. اينان گويند پروردگارا چه چيز از اينها بهتر مي تواند باشد؟ خداوند فرمايد: خشنودي و محبت من با شما از آنچه در آنيد بس بهتر بود و سپس امام اين آيه را تلاوت فرمود: و خشنودي خدا برتر است و اين است رستگاري بزرگ». [11] .

آرزوي جان ما، جز طلب يار نيست

گر چه در انكار ماست، هر كه در اين كار نيست



لذت عمر عزيز، نيست عجب گر نيافت

يوسف ما را به جان هر كه خريدار نيست



در طلب سر عشق هر كه چو ما سر نباخت

در حرم خاص دوست محرم اسرار نيست



تا تو تويي، نيستت در حرم دوست بار

خلوت خاص حبيب منزل اغيار نيست





[ صفحه 109]





هستي مطلق اگر هست تو را آرزو

نيست شو از هر چه هست در ره دلدار نيست



قافله سالار عشق كوس سفر مي زند

سخت گران خواب من، واي كه بيدار نيست



(حسين خوارزمي)

و اين عجب مدار سخني از كلام محمد بن احمد زيد طوسي در تفسيرش بر سوره يوسف بشنو:

«فرداي قيامت در آن صحراي پر هيبت حال بنده با خداوند بس عجيب تر است. درويش را امروز ذل و خواري بود و فردا روح و شادي، امروزش درد و انديشه و آه باشد، فرداش عز و دولت و جاه، امروز در ميان خلق به هر بدي خرسند بود و فردا قبول اقبال خداوند بود. بنده را چون از خاك برانگيزد با گونه اي زرد، دلي پر بيم و درد، چشمي گريان و جسمي ناتوان. فرشتگان گرد او آيند تا به مقام عرضش برند. پادشاه عالم گويد: او را وانهيد تا نخست منش پرسم كه روزگارهاست تا از قوم و اهل خود جدا مانده و در گور و لحد تنها خفته؛ پس بنده را گويد: حالت چونست؟ بنده عرض كند: پروردگارا انگونه كه بيني و داني. گويد: محنت هاي دنيا چون ديدي؟ گويد چنانكه آفريدي. باز خداوند گويد: در گور تنگ و تاريك چون گزاردي؟ بنده گويد: آنگونه كه داشتي. خداوند فرمايد:اي بنده عزيز من همه دانم ليك خواهم تا از زبان تو شنوم.

بنده گويد: بار پروردگارا، غم ها ديدم، زهرها چشيدم و بيماري ها كشيدم. خداوند گويد: راست گويي من آن همه دانم. بنده گويد: با آن همه، لحظه اي بر تو با دل نجستم و از خدمت تو نگسستم و با ديگري نپيوستم. باز ملك تعالي گويد: همه را دانم ولي بدان كه اگر دي بيمار بودي امروزت صحتي دادم كه



[ صفحه 110]



ديگر هرگزت بيماري نباشد؛ اگر دي در ميان مردم خوار بودي امروزت عزتي دادم كه ديگر هرگز خواري نبيني. اگر دي دشمن كام بودي امروزت راحتي دادم كه وراي آن كامگاري نباشد و اگر دي غمناك بودي امروزت وصلتي دادم كه ديگر هرگزت اندوه و زاري نباشد». [12] .

اي عزيز اگر از مهر حق با تو پرده برداشته شود، بند بند استخوانت از هم بگسلد و اين داستان مهر حق با بنده تائب است تا چه رسد بنده پرهيزگار را



حق تعالي گفت با عيسي براز

كان چناني اين چنين شد از نياز



ذره اي از دوستي مي خواست او

چونكه دادم، از همه برخاست او



از وجود خويش، ناپروا بماند

محو گشت و بي سرو بي پا بماند



گر زيادت كردمي يك ذره من

ذره ذره گشتي آن بي خويشتن



(عطار)

پروردگارا، به سمع سماع كن [13] در عدم رقص كنان به عرصه هستي قدم زديم و اين سماعمان چنان خوش فتاد كه تا به امروز ترنم آن را از ياد نبرده و در بند آنيم و داغ عشق تو بر نهاد داريم.



اي گل تو نيز جام صبوحي گرفته اي

آن شقاقيم كه با داغ زاده ايم



در خبر نبوي است كه شعيب پيامبر عليه السلام گريه كرد تا بدان حد كه چشمانش را از دست داد؛ سپس خداوند چشمان را به او باز گردانيد، باز به گريه پرداخت تا كور شد و دوباره خداوند بينايي به او باز داد؛ تا بار چهارم خطابش آمد كه اي شعيب از چه رو اين قدر گريه مي كني، اگرت ترس آتش است، ما آن از تو باز داشتيم و اگرت تمناي بهشت آن را بر تو نصيب كرديم؛ ديگرت چه باشد؟



[ صفحه 111]



شعيب عرض كرد: بار پروردگارا تو داني كه نه مرا سر بهشت است و نه خوف جهنم و ليكن عشق تو با جانم عجين گرديده و فراق تو را شكيبم نيست. خطاب آمد: اي شعيب حال كه چنيني كليم خود را به خدمت تو برگزيديم [14] و همين حديث را در گلزار دفتر مولوي به تماشا بنشين:



چندان دعا كن در شبان، چنان بنال اندر نهان

گز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آيد صدا



بانگ شعيب و ناله اش، وان اشك همچون ژاله اش

چون شد ز حد از آسمان آمد سحر گاهش ندا



گر مجرمي بخشيدمت، وز جرم آمرزيدمت

فردوس خواهي دادمت خامش رها كن اين دعا



گفتا نه اين خواهم نه آن ديدار حق خواهم عيان

گر هفت بحر آتش شود، من در روم بهر لقا



گر رانده آن منظرم بسته است از آن چشم ترم

من در جحيم اولي ترم جنت نشايد مر مرا



فتند باري كم گري تا كم نگردد مبصري

كه چشم نابينا شود چون بگذرد از حد بكا



گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند ديدند آن صفت

هر جزو من چشمي شود كي غم خورم من از عما



ور عاقبت اين چشم من محروم خواهد ماندن

تا كور گردد آن بصر كاو نيست لايق دوست را



(مولوي)



[ صفحه 112]



در حديث قدسي چنين آمده است:

«هر آنگاه اشتغال با من بنده ام را در برگرفت لذت و ايده اش را ياد خود قرار دهم و چون چنين شد عاشق من گردد و من نيز عاشق او باشم و چون چنين گرديد حجابي را كه بين من و اوست بردارم».

«آنگاه كه مردم همه در فراموشي از ياد من اند او مرا فراموش نمي كند. اين چنين اشخاص كلام شان كلام انبياء است و قهرمانان روزگار، هم اينانند». [15] .

عزيزا: عاشقان را جهاني ديگر و جاني ديگر است؛ آنها را نظري ديگر و منظري ديگر است.



كي كند عاشق نگاهي در جهان

زانكه عاشق را نگاهي ديگر است



در نيابد كس زبان عاشقان

زانكه عاشق را زباني ديگر است



كس نداند مرد عاشق را ولي

هر گروهي را گماني ديگر است



گرچه عاشق خود در اينجا در ميانست

جاي ديگر، در مياني ديگر است



(عطار)

و از آنچه در صحيفه ادريس آمده چنين است: «خوش بر آن گروهي كه،



[ صفحه 113]



عاشقانه مرا عبادت كنند و مرا خداوند و پروردگار خود گيرند و شب هنگام به عبادتم برخيزند و روزشان در طلب رضايت من گذرد؛ نه در ترس آتش و نه در تمناي بهشت اند؛ بلكه فقط به خاطر عشق با من و ارادت سرشارشان به عبادت پردازند اينان از همه به سوي من بريده باشند». [16] .

كار دلبر، دل بردن است؛ چون دلبر يكي شد تو را يكجا برد؛ واي از آن دلي كه صد دلبر داشته باشد، هر يك به گوشه اي از آن چنگ زنند و ملكي از آن را تسخير نمايند.

و مادام به ستيز با يكديگر باشند و سرزمين دل را غارت كنند و به ويراني كشند.

«خداوندان پراكنده داشتن بهتر، يا پروردگار قدرتمند يكتا؟».

پس اگر او را مي خواهي در دل جز خدا را منشان.

«همانگونه كه خورشيد و شب در يك جا جمع نشوند عشق خدا و عشق دنيا در يك دل با هم نمي آميزند». [17] .

در اين حديث شريف توجه كن كه چون خورشيد طالع شود شب رخت بربندد و چون شب فرا رسد خورشيد را ديگر نبيني. اگر عشق خدا در دل نشست دنيا ديگر براي محب بس بي ارزش است و چون به دنبال دنيا پرستي رفت عشق خدا از آن دل افول كند. شايد از خاطرت رفته باشد آنروز كه مادر از شيرت باز داشت، چه غوغا بر پاداشتي و چه جنجال به راه انداختي، هر آنچه تو را مي گفتند: بس خوراك هاي لذيذ، تو را در انتظار است باورت نبود امروزت اگر نظر بر دنياست وعده



[ صفحه 114]



پيامبرانت چنين است.اگر تو بدان سوي نگري و اگرت او نگاهي كند گويي:



دنيا و آخرت به نگاهي فروختيم

سودا خوش است كه يكجا كند كسي



«دنيا بر اهل آخرت حرام است و آخرت بر اهل دنيا و دنيا و آخرت بر اهل الله حرام است».

(محمد صلي الله عليه و آله)



دو عالم را به يك بار از دل تنگ

بدر كرديم تا جاي تو باشد



در خبر است كه در بهشت هيچ تأسف و اندوه نيست جز يك اندوه و آن اندوه ساعاتي از عمر است كه جز در ياد خدا صرف شده. خوبان و بهشتيان ما اگر مثلاً شصت سال زندگاني آنها بوده بيست سال آن را در بستر خواب گذرانيدند و بقيه را به دنبال نان و آب، درس و تحصيل و ديد و بازديد؛ هر روز هفده دقيقه به واجبات پرداختند و احياناً روزي چند دقيقه ديگر به مستحبات؛ حال كه به بهشت آمده و اين همه نعمت مي بينند، ولي نعمت خود را؛ تا با اين حد كريم و سخي مي يابد در اين تأسف اند كه در برابر يك شصتم از عمرشان اين جبران است. حيف از ساعاتي كه جز به ياد او سپري كردند آنجا مي يابند كه:



غير عشق رخ دلدار غلط بود غلط

هر چه كرديم جز اين كار غلط بود غلط



هر چه گفتيم و شنيديم، خطا بود خطا

جز حديث لب دلدار غلط بود غلط



كاش اول شدمي از دو جهان بيگانه

آشنايي به جز آن يار غلط بود غلط





[ صفحه 115]





اينكه گفتند وفايي به جهان مي باشد

مانديديم وفادار غلط بود غلط



يار غمخوار وفادار به جز دوست نبود

سخن ياري اغيار غلط بود غلط



(فيض كاشاني)



[ صفحه 116]




پاورقي

[1] قل لو كان آبائوكم و ابنائكم احب اليكم من الله و رسوله و جهاد في سبيله فتربصوا حتي يأتي الله بامره. التوبه 9: 24.

[2] و الذين آمنوا اشد حباً لله. البقره 2: 165.

[3] لا يمحض رجل الايمان بالله حتي يكون الله احب اليه من نفسه و ابيه و امه و ولده و اهله و ماله و من الناس كلهم. امام صادق عليه السلام، بحارالانوار 70: 24.

[4] انت الذي ازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتي لم تحبوا سواك. ماذا وجد من فقدك؟ و ما الذي فقد من وجدك. لقد خاب من رضي دونك بدلا.

[5] اني لا احب الافلين.

[6] من كان لله كان الله له. محمد صلي الله عليه و آله.

[7] اذكرني اذكركم.

[8] يا داوود: ذكري للذاكرين و جنتي للمطيعين و حبي للمشتاقين و انا خاصة للمحبين. بحارالانوار 77: 42.

[9] روضه كافي 1.

[10] ان اطيب شئي في الجنه و الذه حب الله و الحب في الله و الحمد لله. قال الله عزوجل «و آخر دعوهم آن الحمدلله رب العالمين». ذلك انهم اذا عاينوا في الجنه من النعيم هاجت المحبة في قلوبهم فينادون عند ذلك ان الحمدلله رب العالمين. علي عليه السلام، بحارالانوار69: 25.

[11] اذا صار اهل الجنة في الجنه و دخل ولي الله الي جنانه و مساكنه.... ان الجبار يشرف عليهم فيقول لهم... هل ننبئكم بخير فما انتم فيه؟ فيقولون: ربنا واي شيي ء خير مما نحن فيه؟ رضاي و محبتي لكم خير واعظم مما انتم فيه ثم قرأ عليه السلام... و رضوان من الله اكبر ذلك هو الفوز العظيم. علي بن الحسين عليه السلام، بحارالانوار 8: 141.

[12] تفسير سوره يوسف.

[13] مراد آيه انما امره اذا اراد شيي ء ان يقول له كن فيكون. يس 36: 83.

[14] محمد صلي الله عليه و آله، بحارالانوار 12: 380.

[15] اذ كان الغالب علي عبد الاشتغال بي جعلت بغيته و لذته في ذكري فاذا جعلت بغيته و لذته في ذكري عشقني و عشقنه رفعت الحجاب فيما بيني و بينه و صيرت ذلك تغالبا عليه لا سيهو اذا سها الناس اولئك كلامهم كلام الانبياء اولئك الابطال حقا. محمد صلي الله عليه و آله، كنز العمال.

[16] بحارالانوار 95: 467.

[17] حب الدنيا و حب الله لا يجتمعان في قلب ابدا كما ان الشمس و الليل لا يجتمعان كذلك حب الله و حب الدنيا لا يجتمعان. علي عليه السلام، غررالحكم.


بازگشت