دردي جانكاه




روز جواني آن كه به مستي تباه كرد

پيرانه سر شناخت كه بخت جوان نداشت



آگه چگونه گشت ز سود و زيان خويش

سوداگري كه فكرت سود و زيان نداشت [1] .



بچه ها روز به روز بيشتر به من حساس مي شدند؛ چون ديگر منوچهر هميشگي نبودم، ديگر هيچ كس از درس و انضباط من تعريف و تمجيد نمي كرد. بيشتر اوقات موهايم ژوليده بود و لباس هايم كثيف و نامرتب. كم كم دوستان خوب و صميمي ام دور و برم را خالي مي كردند. خودم هم علاقه اي به صحبت با آنان نداشتم حتي سعي مي كردم از خواهران و برادران و اقوام نزديك هم فاصله بگيرم.

اغلب اوقات پدر و مادرم به رفت و آمدهاي نامرتب من مشكوك مي شدند. بعضي وقت ها مادرم كه مي خواست لباس هايم را بشويد آن ها را بو مي كرد و سري تكان مي داد. از آن پس لباس هايم را از آن ها مخفي



[ صفحه 152]



مي كردم.

تا مي توانستم سعي مي كردم حالت خواب آلودگي و چرت هاي بي موقعي را كه به سراغم مي آمد از ديگران پنهان كنم. ترجيح مي دادم هنگام استراحت درب اتاقم را قفل كنم تا كسي بي خبر بر من وارد نشود.

كمتر كسي لبخند را به چهره ام مي ديد. بعضي وقت ها گوشه اي ساكت مي نشستم، بعضي مواقع هم حرف هاي بي جا و بي ربط مي زدم. دروغگويي مشخصه ي من شده بود. ديگر به عهد و پيمان هايم پاي بند نبودم.

اشتهايم به غذا كم و كمتر مي شد، اندامم لاغر و رنگم زرد و لب هايم سياه مي شد. از كارهاي سنگين و جسماني تا مي توانستم فرار مي كردم.

هميشه وقتي آن شب را به خاطر مي آورم تا مي توانم سيامك را لعن و نفرين مي كنم. آن شب تازه از كتابخانه محله مان به خانه بر مي گشتم كه با موتور جلو آمد و با آغوش باز مرا در بغل گرفت.

پيش از اين هم بارها به من اظهار محبت كرده بود ولي چون به او مشكوك بودم به او اعتنايي نمي كردم. اهل درس و پاكدامني نبود.

نمي دانم چرا اين بار وقتي به من گفت: اين همه درس كه تو مي خواني اگر در كنارش تفريح و استراحت نباشد مغزت از كار مي افتد، بيا برويم چند دقيقه اي منزل ما و با دوستان ديگر در كنار هم شاد باشيم؛ ناخودآگاه پذيرفتم و رفتم.

در بين راه از رفتار نامناسبي كه از او ديدم بارها مي خواستم بگويم: سيامك دستت درد نكند من امشب كار دارم مرا به خانه ي خودمان ببر. ولي باز هم چيزي نگفتم.

وقتي در جمع دوستان او وارد شديم چنان با سلام و احترام مرا تحويل گرفتند كه همه چيز را به فراموشي سپردم آن شب گاهي نوار ترانه اي



[ صفحه 153]



مي گذاشتند بارها اخم هايم را درهم كشيدم و خواستم از آنجا بروم ولي باز منصرف شدم.

آن شب پذيرايي مفصلي از من كردند، سيامك يك مجله اي كه تصاوير رنگي از بانوان بي حجاب و بد حجاب در آن بود به من داد و با تبسم گفت:

«هر وقت از مطالعه خسته شدي اين را باز كن و با خواندن و تماشاي آن خستگي را از تنت بيرون كن» آن شب بارها بوهاي مشكوكي به مشامم رسيد. بعدها كه با همه چيز از ترياك و حشيش و مرفين آشنا شدم فهميدم آن شب آنجا چه خبر بوده است.

كم كم با احسان هايي كه به من مي كردند، پايم به مجالس شب نشيني باز شد. روز به روز زشتي خيلي چيزها از چشمانم افتاد.

حالا كه چشم باز كرده ام مي بينم با منوچهر هميشگي فرسنگ ها راه دارم. زندگيم چون درخت سرسبزي است كه كم كم خشك مي شود، آتش ‍ مي گيرد و دود مي شود، و من به تماشاي آن سوختن نشسته ام...!


پاورقي

[1] گلچيني از اشعار پروين اعتصامي، ص 35.


بازگشت