راز حبيب


چهل سالي سن داشت، با قدي كشيده و بدني لاغر اندام و تكيده. چهره اش لاغر و استخواني بود و موهاي سياه و پرپشت سرش كه هميشه به ريش هاي صورتش متصل بود، پوست صورتش را بيشتر از حد معمول تيره و سوخته نشان مي داد. دستان دراز و پرمويش هميشه از كتف هايش آويزان بود و سرش بيشتر وقت ها به پايين خَم بود. به طوري كه چشمانش فقط جلو پاهايش را مي ديد و گويي روي زمين دنبال چيزي مي گشت كه هيچ وقت پيدا شدني نبود.

ده - پانزده سالي مي شد كه مثل ديوانه ها، صبح تا شب در ميان كوچه ها آرام و بي صدا راه مي رفت، بدون اين كه با كسي حرفي بزند و يا جواب كسي را بدهد. بزرگ ترهاي روستا گذشته او را به خوبي به ياد داشتند، زماني كه جوان بود و روزهاي زندگي اش را با گردنكشي و مردم آزاري سپري مي كرد.

آن موقع از غرور جواني سرمست بود و روزي نبود كه با يكي از اهالي روستا دعوا نكند و سر و رويش را خوني نكند. براي هيچ كس احترامي قائل نبود، حتي وقتي بزرگ ترهاي روستا او را سرزنش مي كردند، او چندتايي بد و بيراه نصيب شان مي كرد و جواب شان را مي داد.

وقتي پدرش مرد يك قطره اشك هم برايش نريخت تا اين كه يك روز، براي هميشه از آن همه سروصدا افتاد و كوچه گرد شد. هيچ كس هم نفهميد چرا؟! اما بيشتر مردم مي گفتند كه دوستان خلافكارش او را چيز خور كرده اند، عده اي هم مي گفتند، ناله و نفرين هاي مردم گريبان گيرش شده كه اين طوري همه چيز را از ياد برده و دست و زبانش بسته شده. ديگر نه با كسي دعوايي مي كرد و نه حتي با كسي حرف مي زد. مادرش آن قدرغم و غصه او را خورد تا اين كه بالاخره دق كرد و مرد.

بعد از مرگ او حبيب ماند و خواهرش لاله كه چند سالي از او كوچك تر بود. لاله، اسمي بود كه مردم روي او گذاشته بودند چون هم كر بود و هم لال، از وقتي به دنيا آمده بود نه مي توانست حرفي بزند و نه حتي مي توانست چيزي بشنود. هميشه با اشاره و حركت سر و دست با مردم حرف مي زد و حرف هاي بقيه را هم به همين شكل مي فهميد.

بعد از مرگ مادر، لاله مي كوشيد كه جاي پدر و مادر را براي حبيب پر كند و از او مراقبت كند اما حبيب اصلاً به او اعتنا نمي كرد و گاه و بي گاه به جان او مي افتاد و او را كتك مي زد. اوايل، لاله فكر مي كر د كه رفتار او به اختيار خودش نيست به همين خاطر چندان از او دلگير نمي شد، اما بعد از گذشت اين همه سال ديگر تاب و تحمل كارهاي حبيب را نداشت. هر بار هم از دست حبيب به همسايه ها شكايت و گلايه مي كرد، اما از كسي كاري ساخته نبود.

حبيب اگر چه آدم و بي آزار شده بود اما بعضي وقت ها اگر درِ خانه اي را باز مي ديد به داخل خانه مي رفت و هر چه دم دستش مي رسيد برمي داشت و فرار مي كرد. اگر چيزي از خانه اي كم مي شد اولين جايي كه جستجو مي كردند، خانه ساده و گلي حبيب بود و گاهي اوقات هم بعضي از اشياء گم شده را در خانه او پيدا مي كردند. وقتي هم كه او را بازخواست مي كردند مي گفت: «چندنفري او را مجبور كرده اند كه دست به دزدي بزند، و او هم به ناچار قبول كرده.» اما هيچ وقت اسم كسي را نمي برد و مي گفت كه آن ها را نمي شناسد. مردم روستا چند بار او را با اشياء مسروقه تحويل پاسگاه داده بودند و هر بار بعد از چندين ماه زنداني شدن دوباره آزاد شده و به روستا برگشته بود.

در اين ميان، تنها لاله بود كه غصه حبيب را مي خورد و شب و روز به فكر او بود. نَه بودنش را مي توانست تحمل كند و نَه دوري اش را. هربار كه حبيب به زندان مي افتاد به ملاقات او مي رفت و چيزهايي كه همسايه ها به او مي دادند را برايش مي برد. گاهي اوقات هم از درد تنهايي و بي همزباني، به قبرستان ده مي رفت و ساعت ها، كنار مزار پدر و مادرش مي نشست و گريه و زاري مي كرد.

لاله، هر بار كه يكي از همسايه ها را مي ديد با حركت دست و تكان دادن لب هايش شروع به درد دل مي كرد و از حال و روزش براي آن ها مي گفت. همسايه ها هم با تكان دادن سرودست با او همدردي مي كردند و تا جايي كه مي توانستند كمك مي كردند و به او پول و غذا مي دادند. مردم روستا به لاله بيشتر به چشم يك گدا نگاه مي كردند تا يك دختر تنها و دردمند. آن ها حتي به حبيب هم كمك مي كردند و گاهي اوقات پولي در مشت او مي گذاشتند، ولي حبيب تا از كسي پولي مي گرفت آن را براي خريد سيگار و حتي مواد مخدر خرج مي كرد. هر بار كه از زندان آزاد مي شد و با سر و روي تراشيده به روستا برمي گشت همگي زبان به پند و نصيحت او بازمي كردند و از او مي خواستند كه ديگر دست به كار خلاف نزند، اما او اصلاً به حرف هاي مردم و عجز و لابه هاي خواهرش توجهي نمي كرد و انگار نه انگار كه چيزي شنيده.

تازگي ها وضع حبيب بدتر هم شده بود. بعضي از روزها همان طور كه در كوچه ها راه مي رفت با خودش حرف مي زد و يا مي خنديد. گاهي ساعت ها به نقطه اي خيره مي شد و بدون حركت در جايش مي ماند. حتي بعضي از اوقات عقب عقب در كوچه ها راه مي رفت و ساعت ها طول مي كشيد تا از چند كوچه بگذرد. بعضي از بچه هاي روستا، تا او را مي ديدند مسخره اش مي كردند و به طرفش سنگ پرت مي كردند. اما حبيب واكنشي از خود نشان نمي داد و به راهش ادامه مي داد. لباس هاي تنش هميشه كثيف و پاره بود و بوي بدن كثيفش از چندمتري بيني آدم را مي زد. بيشتر وقتش را در ميان خرابه هاي اطراف روستا به سر مي برد، يا در وسط كوچه ها كنار آب هاي بدبويي كه از ميان كوچه ها مي گذشت، مي نشست و دستش را توي آب ها مي برد، گويي مي خواست چيزي را پيدا كند. رفتار غيرطبيعي و عجيب او، آن قدر براي اهالي روستا عادي شده بود كه ديگر حتي كسي اعتنايي به او نمي كرد. در ذهن اهالي ده حبيب سال ها قبل مرده بود و حالا جز مشتي پوست و استخوان كه ديوانه وار در كوچه ها مي چرخيد، چيز ديگري از او نمانده بود.

با اين همه حبيب همه چيز لاله بود، تمام دلخوشيِ لاله حبيب بود، با شوق برايش غذا مي پخت، لباس هايش را هر وقت كه مي توانست مي شست، او را به زور به حمام مي فرستاد و گاه مي كوشيد با او حرف بزند و يا او را بخنداند.

در يكي از شب ها، لاله لباس تميزي براي حبيب آورد و از اوخواست كه لباس هاي كثيف و بدبويش را عوض كند، اما حبيب مثل هميشه به او توجهي نكرد. لاله آن قدر اصرار كرد تا اين كه حبيب عصباني شد و او را به باد كتك گرفت، هر چيزي كه دم دستش رسيد به طرف لاله پرت كرد و در آخر او را از خانه بيرون انداخت و در را به رويش بست. لاله درمانده و نالان، هرچه در حياط را كوبيد حبيب باز نكرد، به همين خاطر گريان، به سراغ حاج رحمان، مُلاي ده رفت و رفتار حبيب را براي حاج رحمان و زنش بي بي رقيه تعريف كرد و با نشان دادن كبودي هاي روي بازو و صورتش، به آن ها گفت كه حبيب او را كتك زده و از خانه بيرون انداخته. بي بي رقيه تا جايي كه مي توانست او را دلداري داد و سعي كرد آرامش كند. حاج رحمان هم با زبان اشاره، قول داد كه روز بعد با حبيب صحبت كند و اجازه ندهد كه اين قدر آزارش دهد.

حاج رحمان، پيرمرد ريش سفيدي بود كه در ميان اهالي روستا از احترام زيادي برخوردار بود. موهاي سروصورتش همه سفيد بود و لحن گرم و مهرباني داشت كه به همه دلگرمي مي داد و در حل مشكلات مردم و روستا هميشه پيش قدم بود. كلاه توري و سفيد روي سرش، يادگار چندين سفرش به مكه بود. عباي خوشبو و سرخي كه هميشه روي دوشش مي انداخت، سوغات كربلايي بود كه سال ها پيش رفته بود و چندين انگشتر عقيق و سرخ و سياه كه در انگشتانش بود، تحفه هايي از نجف و ديگر شهرهاي مقدس زيارتي بود.

هر شب، نماز جماعت به امامت او در مسجد ده برپا مي شد و هركس كه مي توانست از گوشه و كنار روستا خود را براي شركت در نماز جماعت به مسجد مي رساند.

حاج رحمان، هميشه، دورادور لاله و حبيب را زير نظر داشت و به آن ها كمك مي كرد. روز بعد در حالي كه در فكر كمك كردن به لاله بود، حبيب را ديد كه ميان يكي از كوچه ها ايستاده و هر دو دستش را به كمرش زده بود. حاج رحمان به او نزديك شد و با لبخندي، حالش را پرسيد. حبيب با لحن سرد و بي روحي كه داشت بدون اين كه او را نگاه كند با چند كلمه كوتاه جواب او را داد. حبيب به قوطي كوچك و زنگ زده اي كه در چند قدمي اش افتاده بود، نگاهي كرد و بدون توجه به حاج رحمان به طرف آن رفت. قوطي را برداشت و بعد در كنار جوي آبي كه از ميان كوچه مي گذشت نشست تا قوطي را از آب جوي پر كند.

حاج رحمان چند قدمي به حبيب نزديك شد و پرسيد: «داري چي كار مي كني؟!»

حبيب، بدون اين كه جوابي بدهد قوطي را از آب بدبو و كثيف جوي پر كرد و بلند شد. حاج رحمان در حالي كه با تأسف سرش را تكان مي داد، پرسيد: «ناهار خوردي؟!»

حبيب سرش را به علامت نَه تكان داد. حاج رحمان ادامه داد: «خيلي خوب! پس اين قوطي رو بنداز زمين تا با هم بريم خونه ما، ناهار بخوريم. چون من هم هنوز نخوردم.»

حبيب نگاهي به چهره حاج رحمان انداخت و بعد از چند لحظه خيره شدن به او قوطي را زمين انداخت و دنبال او راه افتاد.

حاج رحمان حبيب را به خانه اش برد و بعد از اينكه هر دو باهم ناهار خوردند، كم كم شروع به حرف زدن كرد و گفت: «خوب آقاحبيب! تعريف كن ببينم، چه خبر؟ حال و روزت چطوره؟ خوب هستي؟!»

حبيب در حالي كه چشمانش را به گوشه اتاق دوخته بود جواب داد: «خوبم.»

حاج رحمان پرسيد: «حال خواهرت لاله چطوره؟ ناراحتي كه نداره، ها؟!»

حبيب با بي ميلي جواب داد: «نَه! ناراحتي نداره...»

حاج رحمان ادامه داد: «سر به سرش كه نمي گذاري؟! اگه اذيتش كني و خدايي نكرده كتكش بزني، همسايه هات دوباره از دستت شكايت مي كنن و بعد مي افتي زندان...»

حبيب نگاهش را از كنج اتاق گرفت و براي اين كه چشمش به چشم حاج رحمان نيفتد به نقش هاي قالي كه بين خودش و حاج رحمان فاصله انداخته بود، چشم دوخت. حاج رحمان با لحني پدرانه پرسيد: «اصلاً چرا دست به كارهايي مي زني كه بيفتي زندان؟ مگه تو از زندان رفتن خوشت مي ياد؟!»

حبيب جواب داد: «نه!»

حاج رحمان با همان لحن ادامه داد: «شنيدم بعضي وقت ها پاي بساط آدم هاي خلاف كار مي نشيني و با اونا هم كاسه مي شي؟ آره؟!»

حبيب سيگار شكسته اي را كه در جيب پيراهنش بود با دو انگشت بيرون آورد و در حالي كه دنبال كبريت مي گشت آن را ميان انگشتانش چرخاند.

حاج رحمان ادامه داد: «چرا با اين جور آدم ها نشست و برخاست مي كني؟ عاقبت اين كارا، افتادن توي زندونه...اگه به فكر خودت نيستي به فكر خواهرت باش، اون، جز تو كسي رو نداره. دلش به تو خوشه... وقتي مي افتي زندان، نمي دوني كه بيچاره، چه طوري مي افته توي كوچه ها و برات بي تابي مي كنه...»

حبيب، حاج رحمان را بيشتر از بقيه مردم مي شناخت. كمك هايي كه او قبلاً در حقش انجام داده بود را به خوبي به ياد داشت و مي دانست كه او اين حرف ها را از روي دلسوزي مي زند. بدون اين كه به حاج رحمان نگاه كند و با صداي گرفته اي گفت: «خوب من چي كار كنم؟ پول تو دست و بالم نيست... تو به من هر روز پول مي دي تا يه چيزي بخرم و بخورم؟!»

حاج رحمان به چهره اش دقيق شد و بعد از كمي فكر كردن، دستي به ريش هاي سفيدش كشيد و گفت: «پس مشكل تو بي پوليه، آره؟!»

حبيب، سرش را به علامت مثبت تكان داد. حاج رحمان گفت: «خيلي خوب! از امشب موقع اذان مغرب بيا مسجد تا برات پول جمع كنيم. به شرطي كه تو هم مثل بقيه نماز بخوني و تا آخر نماز صبر كني، حالا چي مي گي؟ قبول مي كني؟!»

حبيب جواب داد: «آره! قبول مي كنم...»

حاج رحمان ادامه داد: «ببينم با پول مشكل تو حل مي شه يا نه؟!» حبيب پذيرفت و كمي بعد از خانه او خارج شد.

غروب كم كم از راه مي رسيد و كوچه باغ هاي روستا، زير قدم هاي خسته و بي رمق اهالي كه دسته دسته از سرزمين هايشان به خانه برمي گشتند، جاني تازه مي گرفت. هر بار كه چوپاني با گله گوسفندانش از راه مي رسيد، گرد و غبار، كوچه ها را پر مي كرد و نبض روستا كه در صداي رفت و آمد مردم و بع بع گوسفندان خلاصه مي شد، شدت مي گرفت.از هركوچه اي صدايي بلند مي شد تا خلوت و سكوت روزانه ده را جبران كند.

وقتي غروب بالاي سر آبادي نشست تا نفسي تازه كند، حبيب هم به طرف مسجد راه افتاد تا براي اولين بار قدم در آن بگذارد.

مسجد روستا مسجدي بزرگ و قديمي بود كه سال ها قبل در وسط ده بنا شده بود. اين مسجد غير از در جلو كه رو به حياط باز مي شد، دو در كوچك تر هم داشت كه رو به كوچه پشتيِ مسجد باز مي شد. يكي از درهاي كوچه پشتي، مخصوص زن هاي روستا بود كه به طبقه بالايي مسجد منتهي مي شد و ديگري، دري بود كه وقتي مسجد شلوغ مي شد، مردها از آن خارج مي شدند و خيلي كم مورد استفاده قرار مي گرفت.

اذان مغرب بود كه حاج رحمان جلو مسجد رسيد و حبيب را ديد كه آن جا ايستاده و به نقطه اي خيره شده بود. حاج رحمان با ديدن حبيب خوشحال شد و گفت: «سلام آقا حبيب! چرا اين جا وايسادي؟! بفرما!... بفرما بريم داخل...» و بعد او را با خود به داخل مسجد برد.

ميرزاكرم پيرمرد كوتاه قد و مسني كه خادم مسجد بود، داخل حياط مشغول وضو گرفتن بود كه حاج رحمان و حبيب وارد شدند. ميرزاكرم با ديدن آن ها وضويش را تمام كرد و دنبالشان از پله ها بالا رفت و وارد شبستان شد. داخل مسجد چند صف كوتاه از مردهاي روستا كه تعداد آن ها بيشتر از سي نفر نبود، تشكيل شده و منتظر ورود حاج رحمان بودند. با ورود او همگي صلوات فرستادند و چند نفري از آن ها به احترام او از جايشان بلند شدند. جمعيت با ديدن حبيب كه با همان لباس هاي كثيف و نامرتبش پشت سر حاج رحمان ايستاده بود يكباره به صدا درآمد و هر كدام با ديگري چيزهايي پچ پچ كردند.

حاج رحمان كه متوجه تعجب آن ها شده بود، بعد از سلام و عليك با همه لبخندي زد و گفت: «از امشب ميهمان تازه اي داريم.» و بعد رو به حبيب كرد و گفت: «بيا آقا حبيب! بيا جلوتر...»

حبيب چند قدمي به طرف او آمد و در كنارش ايستاد. حاج رحمان يكي از صف ها را به او نشان داد و گفت: «برو يه مهر بردار و اون جا بشين تا نماز رو شروع كنيم.»

حاج رحمان به طرف محراب رفت، روبه روي جمعيت ايستاد و ادامه داد: «قرار شده از امشب، آقا حبيب بياد مسجد و با ما نماز بخونه، شما هم بعد از نماز هر چه قدر كه وسعتون بود بهش كمك كنين تا ان شاءالله پول غذايي برايش جمع بشه... حالا براي سلامتي خودتون و آقاحبيب صلوات بلندي بفرستين.»

عده اي صلوات فرستادند و عده اي فقط نگاه كردند. چندنفري هم چيزهايي زير لب زمزمه كردند و از حضور حبيب ابراز ناراحتي كردند. ميرزاكرم كه هنوز جلو در ورودي شبستان ايستاده بود و به حبيب نگاه مي كرد، كلاه نمدي اش را كه در دستش گرفته بود، روي سرش گذاشت و درحالي كه باعصبانيت چيزهايي را زمزمه مي كرد پشت سرهمه نشست.

همه ساكت شده بودند و فقط صداي مش رجب كه مشغول اذان گفتن بود به گوش مي رسيد. گويي شخص نامحرمي وارد جمع شده و اجازه حرف زدن را از بقيه گرفته بود. حاج رحمان كه آماده اقامه نماز شد همه از جايشان بلند شدند و تكبير گفتند. حبيب هم كه بقيه را نگاه مي كرد، دستانش را بالا و پايين برد و به بقيه چشم دوخت تا ببيند آن ها چه مي كنند؟

وقتي به ركوع و سجود مي رفتند، او هم مي رفت. از هر كدام موقع ذكر گفتن صدايي شنيده مي شد، اما حبيب اصلاً چيزي نمي گفت. حتي لب هايش را هم تكان نمي داد، فقط رفتار بقيه را به طور ناقص تقليد مي كرد. گاهي به ركوع مي رفت و گاهي نمي رفت و بعضي وقت ها هم به جاي اين كه به سجده برود، مي نشست و اطرافش را نگاه مي كرد.

چند نفري كه در نزديكي حبيب بودند بعد از نماز مغرب به خاطر بوي بد لباس هاي تنِ او جايشان را تغيير دادند و از او فاصله گرفتند. مش كاظم كه نيش و كنايه زدن يكي از كارهاي هميشگي اش بود، با لحن تلخي گفت: «درسته كه ما هر شب دعا مي كنيم تعدادمون بيشتر بشه ولي نه ديگه هركس!...»

كربلايي حسين گفت: «اي بابا مش كاظم! مگه حبيب بنده خدا نيست؟!»

مش كاظم كه منتظر بهانه اي بود تا لب به اعتراض باز كند گفت: «يه نگاهي به لباس هاي تنش بنداز، تو مي توني بوي بدنش رو تحمل كني؟!»

ميرزاكرم كه تا حالا صبر كرده بود و حرف هايش را در دلش ريخته بود، از فرصت استفاده كرد و گفت: «حق با مش كاظمه! آخه مسجد كه جاي اين طور آدم ها نيست، حبيب كه اصلاً نماز خوندن سرش نمي شه...»

حاج رحمان كه با تسبيحش مشغول ذكر گفتن بود، نيم نگاهي به پشت سرش انداخت و با لحن سرزنش آميزي گفت: «از خدا بترسيد! اين چه حرف هاييست كه شما مي زنيد؟! مگه آدم با مهمون اين طوري برخورد مي كنه؟!»

حاج رحمان كه اين را گفت، ديگر كسي حرف نزد و بعد از كمي سكوت، صداي دعا خواندن گلمحمد در فضاي مسجد بلند شد. نماز دوم هم كه تمام شد حاج رحمان رو به جمعيت كرد و گفت: «خدا خيرتون بده! هركس مي تونه يه چيزي به آقاحبيب كمك كنه، راه دوري نمي ره، ثواب داره...» و بعد خودش زودتراز بقيه به طرف حبيب رفت و اسكناسي در ميان مشتش گذاشت.

به دنبال او چند نفر ديگر هم مقداري پول به او دادند و آمدنش را به مسجد تحسين كردند. وقتي همه از مسجد بيرون رفتند، ميرزاكرم به طرف حبيب رفت، نگاهي به پول هاي داخل مشت حبيب انداخت و با عصبانيت گفت: «توي كوچه هم مي توني گدايي كني احتياجي به مسجد اومدن نيست، حالا هر چه زودتر برو بيرون. ديگه هم اين طرف ها پيدات نشه، فهميدي؟!»

حبيب بدون اين كه چيزي بگويد آهسته از مسجد بيرون رفت، كفش هاي پاره اش را زير بغل گرفت و پاي برهنه راه افتاد. او از اين كه مشتش پر از پول بود، احساس خوشحالي مي كرد. جلو بقالي اصغرآقا كه رسيد، كفش هايش را كه هنوز زير بغلش گرفته بود، پوشيد و وارد بقالي شد. جلو ميز چوبي و قديمي بقالي ايستاد و پول ها را روي ميز ريخت. اصغرآقا كه پشت دخل نشسته بود، نگاهي به پول ها انداخت و پرسيد: «چي مي خواي؟»

حبيب گفت: «سيگار بده!»

اصغرآقا نگاهي به پول ها انداخت و دوباره پرسيد: «همه اش رو سيگار بدم؟»

حبيب با تكان دادن سر، حرفش را تأييد كرد. اصغر آقا از جايش بلند شد. پول ها را شمرد و بعد با تعجب پرسيد: «اين همه پول مال خودته؟!»

حبيب نگاهي به او انداخت و گفت: «آره!»

اصغرآقا ادامه داد: «عجيبه! تا حالا نديدم كه تو اين همه پول داشته باشي!»

و پاكتي سيگار جلو او گذاشت. حبيب پاكت سيگار را برداشت و به طرف در رفت. در همين موقع ميرزاكرم وارد بقالي شد. با ديدن حبيب و پاكت سيگاري كه در دستش بود، با عصبانيت گفت: «بدبخت بيچاره! همه پول ها رو دادي سيگار؟ خوب يه چيزي مي خريدي مي خوردي؟»

اصغرآقا خنديد و گفت: «ناراحت نباش ميرزاكرم! اون همه خورد و خوراكش سيگاره، بي خودي خون خودت رو كثيف نكن.»

حبيب، پاكت سيگار را در جيب پيراهنش گذاشت و بدون اين كه حرفي بزند و يا واكنشي از خود نشان بدهد از بقالي بيرون رفت.

ميرزاكرم كه حالا ده - پانزده سالي مي شد خادمي مسجد روستا را به عهده گرفته بود از جمله كساني بود كه هر وقت مي توانست به حبيب و خواهرش كمك مي كرد و در حقشان كوتاهي نمي كرد. اين عصبانيت و لحن كلامش بيشتر به خاطر حس دلسوزانه اي بود كه نسبت به او داشت. او آن قدر از دست حبيب عصباني بود كه شب بعد با ديدن حبيب در مسجد، بلافاصله از جايش بلند شد و با صداي بلند و رو به جمعيت گفت: «امشب ديگه كسي به حبيب پول نده! پول دادن به حبيب مثل ريختن پول توي آب رودخونه است!»

كربلايي حسن پرسيد: «براي چي ميرزا كرم؟ مگه چي شده؟!»

ميرزاكرم جواب داد: «به خاطر اين كه ديشب هرچي پول جمع كرده بود، سيگار خريد.»

حاج رحمان با لبخند گفت: «اشكالي نداره، از امشب قول مي ده سيگار نخره. مگه نه آقا حبيب؟»

حبيب كه به آن ها نگاه مي كرد بدون اين كه جوابي بدهد، سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت.

حبيب گاهي در نماز آن قدر حواسش جمع بود كه اگر كسي سرش را مي خاراند، او هم دستش را به طرف سرش مي برد. اما بعضي وقت ها هم اصلاً توجهي نداشت و بدون اين كه به ركوع و سجود برود، دستش را به ستون هاي مسجد مي ماليد و يا مي نشست و زير قالي هاي مسجد را نگاه مي كرد.

نماز كه تمام شد، حبيب قبل از اين كه حاج رحمان چيزي در مورد كمك كردن به او بگويد از جايش بلند شد و دستش را به سوي بقيه دراز كرد تا از آن ها پول بگيرد. بعد از حاج رحمان و چند نفر ديگر، مش كاظم هم مقداري پول به او داد و گفت: «اين پول رو مي دم به شرط اين كه از فرداشب وضو بگيري و بياي مسجد، آخه مگه بدون وضو هم مي شه نماز خوند؟!»

مش حيدر ادامه داد: «لااقل اگر وضو هم نمي گيري به دست و صورتت يه آبي بزن.»

يدالله خان هم اسكناسي در جيب او گذاشت و گفت: «حواست رو خوب جمع كن كه اين پول ها رو بيخودي خرج نكني! اگه سيگار يا مواد بخري، پولي كه مي گيري حرومه! فهميدي؟!»

حاج رحمان كه حرف هاي آن ها را مي شنيد با لحن گرم و دوستانه اي گفت: «ناراحت نباشيد، خدا بزرگه، ان شاءالله همه چيز درست مي شه.»

همه كه از مسجد خارج شدند ميرزاكرم چراغ هاي مسجد را خاموش كرد و دوباره به طرف حبيب رفت تا باز چيزي بگويد. اما قبل از اين كه با او روبه رو شود، حبيب با عجله از مسجد بيرون رفت و ميرزاكرم كه حرفش ميان گلويش گير كرده بود، زير لب غريد و چيزهايي گفت؛ طوري كه گويي دشمنش را نفرين مي كرد.

چند روزي به همين ترتيب گذشت. حبيب هر شب با همان سر و وضع نامرتب به مسجد مي رفت و بعد از نماز از مردم پول مي گرفت. با اين كه همه او را نصيحت مي كردند تا به جاي خريدن سيگار، با پول هايش خوراكي بخرد اما او توجهي نمي كرد و تا پولي به دستش مي رسيد سيگار مي خريد. بعضي از افراد خلافكار روستا، كه فهميده بودند او هر شب به مسجد مي رود و پول جمع مي كند، تا حبيب از مسجد بيرون مي آمد او را با خود، به خانه مي بردند و پاي بساط مي نشاندند و به بهانه هاي مختلف پول هاي او را مي گرفتند.

حاج رحمان اين موضوع را به خوبي مي دانست. يك روز كه به بقالي اصغر آقا رفته بود، موضوع را با او در ميان گذاشت و پرسيد: «اصغرآقا! حبيب چي از تو مي خره؟»

اصغرآقا دستي به سبيل هايش كشيد و گفت: «از موقعي كه من به ياد دارم اين حبيب بخت برگشته هر وقت اومده اين جا فقط سيگار خريده. منم سررشته، دستمه، مي دونم براي چي دارين مي پرسين، مي خواين بدونين اين پول هايي كه هرشب از مسجد مي گيره چي كار مي كنه، حقيقتش همينه كه عرض كردم، اگر قبلاً، دونه اي سيگار مي خريد، حالا ديگه پاكتي مي خره و مي ذاره توي جيبش... اگه من هم بهش نفروشم، مي ره از جاي ديگه مي خره. دخلي به من نداره، آب از سرچشمه گل آلوده!»

حاج رحمان گفت: «اگه شما بخواين مي تونين كمكش كنين.»

اصغر آقا پرسيد: «چه طوري؟»

حاج رحمان جواب داد: «از اين به بعد هر وقت اومد سيگار بخره، طوري كه ناراحت نشه چند تا دونه سيگار بهش بده، بقيه پولش رو هم هر چي كه به دردش مي خوره بده، اين طوري تو هم ثواب مي بري...»

اصغر آقا كمي فكر كرد و گفت: «آخه اين طوري ممكنه باز بره جاي ديگه و...»

حاج رحمان حرفش را قطع كرد و گفت: «ناراحت نباش! من به بقيه مغازه ها هم مي سپارم كه ديگه بهش سيگار نفروشن.»

اصغرآقا گفت: «به روي چشم! اگه شما اين طور امر مي كنين ما هم اطاعت مي كنيم. هرچي باشه شما بزرگ ما هستين. مگه مي شه امر شمارو اطاعت نكنيم؟!»

چند دقيقه بعد، حاج رحمان از بقالي اصغرآقا بيرون آمد و به طرف مسجد راه افتاد. صداي اذان گلمحمد از مسجد شنيده مي شد كه او به مسجد رسيد. ناگهان چشم حاج رحمان به ميرزاكرم افتاد كه ميان در حياط مسجد ايستاده بود و نمي گذاشت حبيب وارد شود. با تعجب جلو رفت و پرسيد: «چي كار مي كني ميرزاكرم؟ چرا نمي ذاري حبيب بياد تو؟!»

ميرزاكرم كه غافلگير شده بود با دست پاچگي گفت: «مگه واجبه بياد تو، همين جا جلو مسجد وايسه، اگه كسي خواست بهش كمك كنه همين جا كمك مي كنه.»

حبيب كه در بد وضعيتي گير كرده بود، چند قدمي از آن ها فاصله گرفت و تكيه اش را به ديوار مسجد داد.

حاج رحمان با ناراحتي رو به ميرزا كرم كرد و گفت: «اين چه حرفيه كه مي زني؟! مگه خونه خدا رو خريدي؟ اصلاً چي شده؟ تو كه قبلاً به حبيب و خواهرش خيلي كمك مي كردي، براشون غذا مي بردي! حتي وقتي خواهرش مريض شده بود تو پول دوا و دكترش رو دادي! حالا چرا از اين بنده خدا اين قدر بدت مي ياد؟ مگه چه آزاري بهت رسونده؟!»

ميرزاكرم جواب داد: «من كه با حبيب پدركشتگي ندارم، هنوز هم اگه بتونم كمكش مي كنم، ولي حرف من اينه چرا بياد تومسجد كه مزاحم بقيه بشه؟! شما يه نگاهي به لباس هاي تنش بنداز! آخه خدا راضيه كه با اين لباس هاي كثيف و بدبو بياد تو مسجد؟!... از اين گذشته، حواس مردم رو موقع نماز پرت مي كنه، نمي ذاره مردم بفهمن چي مي گن!»

حاج رحمان گفت: «مردم خودشون بايد به فكر نمازشون باشن، اين بنده خدا چه گناهي داره؟ بذار بياد تو، شايد خدا عنايتي كرد و از اين فلاكت و بدبختي نجات پيدا كرد.»

ميرزاكرم دست بردار نبود، در حالي كه، جلو در ايستاده بود گفت: «فقط من نيستم، خيلي هاي ديگه از من خواستن كه نذارم...»

حاج رحمان كه عصباني شده بود حرفش را قطع كرد و گفت: «تو حق نداري جلو كسي رو بگيري، حالا از جلو در برو كنار...!»

چشمان ميرزاكرم از فرط عصبانيت سرخ شده بود، با ناراحتي از جلو در كنار رفت و روي پله هاي مسجد نشست. حاج رحمان به حبيب اشاره كرد و گفت: «بيا آقا حبيب، بيا بريم تو! لازم نيست كه ناراحت چيزي باشي.»

با هم وارد حياط مسجد شدند. حاج رحمان او را به طرف شير آب برد و گفت: «حالا با هم وضو مي گيريم، خوب نگاه كن ببين من چه طوري وضو مي گيرم تو هم همين طور بگير.» و بعد آستين هايش را بالا زد و وضو گرفت. حبيب هم به تقليد از او شروع به وضو گرفتن كرد. ميرزا كرم كه تحمل ديدن حبيب را نداشت از روي پله ها بلند شد و به شبستان رفت. قبل از ورود حاج رحمان، ميرزاكرم با همان لحن عصباني اش رو به جمعيت كرد و گفت: «آخه چرا چيزي نمي گين؟ چرا مي ذارين حبيب با اين سر و وضعش بيادمسجد؟ چرا بهش پول مي دين؟ بهش كمك نكنين تا ديگه نياد، آخه حبيب چه مي دونه نماز خوندن چيه؟!»

كاكامرداد كه هميشه كلاه لبه دار سياهي به سر مي گذاشت و فقط موقع نماز آن را از سرش برمي داشت گفت: «آخه ميرزاكرم ما كه نمي تونيم رو حرف حاج رحمان حرفي بزنيم. هرطور كه اون صلاح بدونه درسته! اگه گفته حبيب بياد مسجد حتماً، منظوري داره، ما كه نمي تونيم جلو مسجد اومدن حبيب رو بگيريم.»

حاج عزيز در حالي كه با گوشه پيراهن سفيدش، شيشه عينكش را تميز مي كرد گفت: «صلاح مملكت خويش، خسروان دانند! اگه حاج رحمان مي گه حبيب هر شب بياد مسجد پول جمع كنه براي اينه كه خودش دستش به جيبش مي ره، ما كه نداريم چرا بايد عادتش بديم؟ من كه تا حالا يه قرون پول بهش ندادم و نخواهم داد.»

در اين هنگام حاج رحمان و حبيب وارد مسجد شدند و صداي صلوات در شبستان پيچيد. حاج رحمان، قبل از اين كه نماز را شروع كند گفت: «شنيدم كه بعضي از شماها با اومدن حبيب به مسجد مخالف هستين! براي چي؟ مگه چي شده؟ اگه لباس هاش پاره و كثيفه براي اينه كه لباس بهتري نداره. اگه بدنش تميز نيست به خاطر اينه كه بنده خدا حواس درست و حسابي نداره! به جاي مخالفت كردن، كمكش كنين تا بهتر بشه. هم كمك كنين و هم دعا كنين كه از اين وضعيت بيرون بياد. شايد با همين مسجد اومدنش، خدا عنايتي كرد و حالش خوب شد. حبيب هم قول مي ده يه كم بيشتر به سر و وضعش برسه.»

حاج رحمان براي تأييد حرفش رو به حبيب كرد و از او پرسيد: «مگه نه آقا حبيب؟» حبيب سرش را پايين انداخت و با صداي خشكي جواب داد: «آره.»

به دنبال آن حاج رحمان چند دعا كرد و بقيه با صداي بلند آمين گفتند و خودشان را براي اقامه نماز آماده كردند.

چيز زيادي به ظهر نمانده بود، خورشيد وسط آسمان ايستاده و با كنجكاوي تمام به همه جاي روستا سرك مي كشيد. خانه هاي روستا، تا جايي كه مي توانستند اهالي را در برابر آماج نيزه هاي سوزان خورشيد حفظ مي كردند، اما او دست بردار نبود و از هر در و پنجره باز و روزني كه پيدا مي كرد، خود را به داخل مي كشيد و اظهار وجود مي كرد. لاله، مثل هميشه، كنار پنجره رو به حياط نشسته بود و مشغول بافتن قالي بود.

او معمولاً در حياط را، نيمه باز مي گذاشت تا اگر كسي با او كار داشت، وارد حياط شود. لاله هم او را از پشت پنجره مي ديد. اين بار هم وقتي حاج رحمان را ديد كه وارد حياط مي شود، با خوشحالي چادرش را سر كرد و به حياط رفت. حاج رحمان با ديدن لاله، سلام و احوال پرسي كرد و بعد پرسيد: «حبيب خونه است؟»

لاله از حركات و اشاره هاي او منظورش را فهميد. با خوشحالي او را به داخل يكي از اتاق ها راهنمايي كرد و حبيب را كه گوشه اتاق كز كرده بود و سرش را روي پاهايش گذاشته بود، نشانش داد.

حاج رحمان در حالي كه بقچه اي در دستش بود، با گفتن ياالله وارد اتاق شد و به حبيب سلام كرد. حبيب با ديدن او سلام كرد و از جايش بلند شد. حاج رحمان با او دست داد و بعد هر دو كنار هم روبه روي در اتاق نشستند. لاله، بلافاصله پارچ شيشه اي كوچكي را كه پشت پنجره بود، به حياط برد. آب داخل آن را عوض كرد و با ليواني، جلو حاج رحمان گذاشت.

حاج رحمان هم بقچه اي را كه با خودش آورده بود جلو حبيب گذاشت و گفت: «چند دست لباس برات آوردم. البته از لباس هايي كه قبلاً خودم مي پوشيدم، شرمنده كه بهتر از اين ها نداشتم.» حبيب نگاهي به بقچه لباس ها انداخت و چيزي نگفت.

حاج رحمان ادامه داد: «بعد از ظهر مي ري حموم، خوب خودت رو مي شوري و از اين لباس ها مي پوشي. حالا كه هرشب مي ياي مسجد بايد بيشتر به خودت برسي، كسي كه نماز مي خونه بايد هم خودش تميز باشه و هم لباس هايي كه مي پوشه...»

حاج رحمان كه متوجه نگاه هاي پرسشگرِ لاله شده بود رو به او كرد و گفت: «براي حبيب لباس آوردم كه امروز بره حموم و بپوشه، آخه حبيب هر شب مي ياد مسجد و با من نماز مي خونه... تو هم ديگه لازم نيست ناراحت چيزي باشي... حبيب، آقا شده، قول داده كه ديگه اذيتت نكنه...»

بعد رو به حبيب پرسيد: «درسته آقاحبيب؟!» و حبيب سرش را به علامت مثبت تكان داد.

لاله كه از اشاره هاي حاج رحمان، تا حدودي حرف هاي او را فهميده بود، دو دستش را به علامت دعا كردن بالا برد و در حقش دعا كرد.

حاج رحمان دوباره به لباس هاي تن حبيب اشاره كرد و رو به لاله گفت: «تو هم لباس هاي تنش رو خوب بشور... نذار اين قدر لباس كثيف بپوشه.»

لاله دستش را روي چشمش گذاشت و بي صدا چيزي گفت.

حاج رحمان مقداري پول از جيب كتش بيرون آورد و كنار ليوان گذاشت. لاله با ديدن پول ها در حالي كه دم در نشسته بود كمي به او نزديك شد و با ايما و و اشاره، چندين بار از او تشكر كرد و باز دو دستش را بالا برد و برايش دعا كرد.

بعد از رفتن حاج رحمان، لاله با خوشحالي لباس هاي داخل بقچه را بيرون آورد و بعد از فشردن آن ها به سينه اش، يك يك لباس هاي داخل بقچه را به حبيب نشان داد. برخلاف حبيب كه اصلاً واكنشي از خود نشان نمي داد، لاله خيلي ذوق زده شده بود. درست مثل دختربچه اي كه بعد از مدت ها به خواسته اش رسيده باشد، با خوشحالي تمام لباس ها را نگاه مي كرد.

حبيب آن روز بعد از ظهر به سفارش هاي پي درپي لاله به حمام رفت، از لباس هايي كه حاج رحمان برايش آورده بود، پوشيد و غروب زودتر از هر روز به طرف مسجد راه افتاد. دوست داشت هر چه زودتر به مسجد برود و به بقيه نشان بدهد كه حمام رفته و لباس هاي تميز پوشيده است.

داخل مسجد غير از حاج رحمان كه نزديك محراب دو زانو نشسته و قرآن مي خواند، چند نفر ديگر، دور هم نشسته و آهسته با هم حرف مي زدند. حبيب وارد مسجد شد و بعد از نگاهي به حاج رحمان و بقيه با عجله در يك گوشه مسجد نشست. ميرزاكرم داخل آبدارخانه مشغول شستن استكان ها بود. تا حبيب را ديد كارش را نيمه تمام رها كرد و از آبدارخانه بيرون آمد تا سراغش برود، اما با ديدن حاج رحمان كه مشغول خواندن قرآن بود و ممكن بود او را ببيند، پشيمان شد و عصباني به داخل آبدارخانه برگشت. نشستن حبيب چند لحظه بيشتر طول نكشيد چرا كه طبق عادت هميشگي اش بلند شد و شروع به راه رفتن كرد. ميرزا كرم در حالي كه دوباره مشغول شستن شده بود، هنوز او را زيرنظر داشت. حبيب بعد از اين كه كمي راه رفت، رو به ديوار ايستاد و دستش را چند بار روي ديوار كشيد، طوري كه انگار ديوار را نوازش مي كرد.

ميرزاكرم از اين رفتار او بيشتر عصباني شده بود، كارش را تمام كرد و به تماشاي او ايستاد. حبيب دوباره در جايش نشست و بعد كف شبستان دراز كشيد. ميرزاكرم كه منتظر بهانه بود، دور از چشم حاج رحمان، بلافاصله خودش را بالاي سر حبيب رساند و آهسته به او گفت: «پاشو!... پاشو برو بيرون! اين جا جاي خوابيدن نيست.»

حبيب بي اختيار لبخندي زد و به چشمان ميرزاكرم خيره ماند. ميرزاكرم از خنده او عصباني شد، لگدي به پاهايش كوبيد و گفت: «به من مي خندي پدر مرده؟! پاشو گورت رو گم كن تا از اين بيشتر عصباني نشدم!»

حبيب خنده را از لب هايش گرفت و در يك چشم بر هم زدن بلند شد و تكيه اش را به ديوار داد. ميرزاكرم روبه روي او خم شد. يكي از كتف هايش را ميان پنجه اش فشرد و زير لب به او غريد: «مگه با تو نيستم سياه سوخته؟!... پاشو برو بيرون!»

حبيب، كتفش را از ميان پنجه او بيرون كشيد و گفت: «نمي رم... از اين جا نمي رم...»

حاج رحمان كه متوجه سر و صدا شده بود رو به آن ها چرخيد و گفت: «چيه ميرزاكرم؟ چي شده؟»

ميرزاكرم با شنيدن صداي حاج رحمان با دست پاچگي رو به او كرد و گفت: «هيچي!... حبيب اين جا خوابيده بود بيدارش كردم. گفتم خوب نيست تو مسجد بخوابه...»

حاج رحمان، قرآني را كه ميان دستانش بود بست و رو به حبيب گفت: «پاشو بيا اين جا ببينم آقا حبيب!»

حبيب از جايش بلند شد و به طرف او رفت. حاج رحمان ادامه داد: «بيا بشين آقا حبيب... بفرما...!» حبيب دوزانو رو به روي حاج رحمان نشست. حاج رحمان نگاهي به لباس هاي تن او انداخت و با لبخند گفت: «آفرين آقاحبيب! خوب خودت رو تميز كردي، خدا رو شكر! لباس ها هم كه اندازته، اگه صبح تا شب توي كوچه ها راه نري سر و وضعت همين طور مرتب و تميز مي مونه! به جاي اين كه توي كوچه ها بچرخي، بمون توي خونه پيش لاله و كمكش كن...»

حبيب در حالي كه به آرامي پشت دستش را مي ماليد گفت: «كمكش مي كنم...»

حاج رحمان گفت: «آفرين كار خيلي خوبي مي كني...» و بعد از اين كه كمي در جايش جابه جا شد، ادامه داد: «ببين آقا حبيب! بعضي ها مي گن چرا حبيب موقع نماز خوندن چيزي نمي گه، حالا من بهت مي گم چي بايد بگي... وقتي به ركوع مي ري يعني روبه جلو خم مي شي بايد سه مرتبه بگي سبحان الله! يعني پاك و منزه است خدا... وقتي به سجده مي ري و سرت را روي مُهر مي ذاري باز هم بايد سه مرتبه بگي سبحان الله! حالا چند بار تكرار كن ببينم ياد گرفتي؟»

حبيب در حالي كه صدايش مي لرزيد و سرش را پايين انداخته بود، چند بار كلمه سبحان الله را تكرار كرد. حاج رحمان گفت: «آفرين! خوب ياد گرفتي...» و بعد دو دستش را به حالت قنوت گرفت و گفت: «موقعي هم كه قنوت مي گيري بايد صلوات بفرستي، صلوات فرستادن كه بلدي؟»

حبيب جواب داد: «آره هميشه صلوات مي فرستم.»

حاج رحمان گفت: «پس از امشب موقع ركوع و سجده يادت نره كه چي بايد بگي، وقتي هم من نماز مي خونم و بقيه ساكت هستن، خوب گوش بده ببين من چي مي گم تا تو هم ياد بگيري.» و اسكناسي از داخل جيبش بيرون آورد و در جيب پيراهن حبيب گذاشت.

روزها يكي پس از ديگري مي گذشت و خبر مسجد رفتن حبيب، در بين اهالي، دهان به دهان مي چرخيد تا اين كه خبر به گوش بچه هاي شلوغ و شيطان روستا رسيد. آن ها، هر وقت حبيب را در كوچه ها مي ديدند، سربه سرش مي گذاشتند و برايش شكلك درمي آوردند. در يكي از شب ها بعضي از آن ها براي اين كه نماز خواندن حبيب را ببينند، پشت مسجد جمع شدند. وقتي نماز شروع شد. پشت پنجره هاي مسجد رفتند و به داخل شبستان چشم دوختند.

وقتي حبيب به تقليد از بقيه به ركوع و سجده رفت، صداي قهقهه بچه ها بلند شد و او را از پشت پنجره به باد تمسخر گرفتند. حبيب كه متوجه آن ها شده بود گاه گاهي به سمت پنجره ها مي چرخيد و بي حركت به بچه ها نگاه مي كرد و وقتي كه بقيه به سجده مي رفتند او هم بدون اين كه به ركوع برود، با عجله به سجده مي رفت و با اين كار خنده بچه ها را بيشتر مي كرد.

نماز مغرب كه تمام شد، ميرزاكرم با عجله به سمت پنجره ها دويد و هر چه لعن و نفرين بود، نثار بچه ها كرد.آن ها كه هر كدام چندين بار مزه پس گردني هاي او را چشيده بودند و از بداخلاقي او به خوبي آگاه بودند، با شنيدن فريادهايش پا به فرار گذاشتند.

نماز كه تمام شد سر و صداي نماز گزاران بلند شد و هر كدام به نشانه اعتراض به كار بچه ها، چيزي گفتند. ميرزاكرم كه از بقيه عصباني تر بود گفت: «هرچي مي كشيم از دست اين حبيب مي كشيم، اگه حبيب به مسجد نياد كه اين بدبختي ها رو نداريم.»

مش حيدر گفت: «نه ميرزاكرم، حبيب چه گناهي داره؟ تقصير بچه هاست كه اين قدر بي تربيت هستن.»

ميرزاكرم با دلخوري گفت: «بچه ها چه تقصيري دارن؟ هركس ديگه هم جاي اونا بود ما رو به خنده مي گرفت، آخه مگه مي شه به اين نماز خوندن حبيب نخنديد؟ نه تكبير مي گه، نه سجده درستي مي ره! فقط براي اين كه جيب شماها رو خالي كنه مي ياد اين جا...»

مش رجب با لحن تلخي گفت: «من كه اصلاً نفهميدم چه طوري نمازم رو خوندم...»

يدالله خان هم بلافاصله گفت: «مگه بقيه فهميدن كه تو بفهمي بنده خدا؟ صداي هِرّوكِرّبچه ها اون قدر بلند بود كه من به جاي سبحان الله مي گفتم: «الحمدلله!»

كم كم، بگومگو بين نمازگزاران بالا مي گرفت كه مش رسول با صداي بلند شروع به خواندن دعا كرد و بقيه به احترام دعا ساكت شدند.

بعد از دعاي مش رسول، حاج رحمان چند جمله اي صحبت كرد و نمازگزاران را به آرامش دعوت كرد. از آن ها خواست كه اگر بچه ها كارشان را تكرار كردند، توجهي به آن ها نكنند و به فكر نمازشان باشند.

صحبت هاي حاج رحمان گويي آتش به جان ميرزاكرم زد و غيرمستقيم جواب حرف هاي او را داد. هر چه ميرزاكرم مي كوشيد تا زمينه بيرون كردن حبيب را از مسجد آماده كند و بقيه نمازگزاران را با خود هم عقيده كند، بي فايده بود، چرا كه حاج رحمان با حرف هايي كه مي زد همه زحمت هاي او را به باد مي داد.

نماز دوم كه شروع شد بچه ها، يكي پس از ديگري دوباره پشت پنجره ها جمع شدند و باز مثل دفعه قبل با ديدن حبيب شروع به خنديدن كردند. حتي بعضي از آن ها با صداي بلند حبيب را صدا مي زدند و به او مي گفتند كه به ركوع و سجده برود.

حبيب چندين بار با حركت دادن دستش از آن ها خواست كه از آن جا بروند. اما بچه ها باز به او مي خنديدند و مسخره اش مي كردند تا حدي كه حبيب مجبور شد در جايش بنشيند و نمازش را ادامه ندهد. او به جاي نماز خواندن دست در جيب پيراهنش كرد و سيگار نصفه اي را بيرون آورد و روشن كرد. پُكي به سيگارش زد و بعد چوب كبريت را روي زمين انداخت.

بچه ها هنوز به او مي خنديدند، حبيب چند پك ديگر به سيگارش زد و آن را ميان لب هايش نگه داشت. كمي بعد، بچه ها كه ديگر خسته شده بودند و مي ديدند حبيب نماز نمي خواند، يكي پس از ديگري رفتند و سروصدايشان قطع شد.

نماز كه تمام شد، قبل از خواندن دعا، كربلايي حسين نگاهي به اطرافش انداخت و گفت: «انگار بوي سوختني مي ياد؟!»

به دنبال اين حرف او، بقيه شروع به بو كشيدن كردند و حرف او را تأييد كردند. ناگهان ميرزاكرم چشمش به سيگاري كه روي لب هاي حبيب بود، افتاد. بلند شد و با عجله به سمت او كه چندمتري از بقيه دورتر نشسته بود، رفت. همين كه كنارش رسيد، چشمش به گل هاي قالي افتاد كه دود از آن ها بلند مي شد. بلافاصله كلاهش را از سرش برداشت و با آن روي قسمتي كه سوخته بود كوبيد و با عصبانيت گفت: «خدا خونه ات رو خراب كنه حبيب! مگه مي خواي مسجد رو آتيش بزني؟!»

چند نفري هم بلند شدند و به طرف حبيب رفتند تا از نزديك، قسمتي را كه سوخته بود، ببينند. چوب كبريتي كه حبيب روي قالي انداخته بود، قبل از اين كه خاموش شود، مقداري از قالي را سوزانده و او اصلاً متوجه نشده بود. حاج رحمان با صداي بلند پرسيد: «چي شده ميرزاكرم؟!»

ميرزاكرم در حالي كه سرش را خم كرده بود و با دقت قسمت سوختگي را نگاه مي كرد، گفت: «بيا ببين آقاحبيب چه دسته گلي به آب داده! با سيگار روشن كردنش، يه وجب از قالي رو سوزونده!» و بعد همه يكي بعد از ديگري از جايشان بلند شدند و به طرف او رفتند.

هر كسي چيزي گفت. همه از اين كار حبيب سخت عصباني شده بودند و با طعنه كنايه هايي كه به او مي زدند مسجد را ترك مي كردند.

ميرزاكرم چه به ظاهر ناراحت و عصباني، اما در باطن خوشحال و راضي بود. بالاخره بهانه اي درست و حسابي به دستش افتاد تا از اين راه، جلو ورود حبيب به مسجد را بگيرد.

او به بهانه سوزاندن قالي تا چند روز به حبيب اجازه نمي داد وارد مسجد شود و او را از حياط مسجد بيرون مي كرد. تا اين كه حاج رحمان در يكي از شب ها طاقت نياورد و ميرزاكرم را سخت سرزنش كرد و گفت: «خدا از تو نگذره ميرزاكرم! اين چه كاريه كه با حبيب مي كني؟ چرا در مسجد رو به روش مي بندي؟ بترس از خشم خدا! چرا مدام بهانه تراشي مي كني؟... آخه مگه حبيب چه هيزم تري به تو فروخته كه دست از سرش برنمي داري؟!»

ميرزاكرم قيافه افراد حق به جانب را به خود گرفت و گفت: «هيچ هيزم تري به من نفروخته ولي خونه خدا احترام داره، قداست داره، ديوونه ها حق ورود به خونه خدا رو ندارن...»

حاج رحمان با تعجب گفت: «اين چه حرفيه كه تو مي زني؟! مگه حبيب ديوونه است؟!»

ميرزاكرم جواب داد: «اون از ديوونه هم بدتره! اصلاً حبيب رو به نماز و مسجد چي كار؟ اگه كسي مي خواد بهش كمك كنه، بيرون از مسجد كمك كنه، چرا بايد بياد مسجد كه بقيه رو هم از نماز خوندن بندازه؟ اگه فردا يه چيزي از مسجد كم بشه كي بايد جوابگو باشه؟! همين كه يكي از قالي ها رو سوزونده بس نيست؟!»

حاج رحمان پرسيد: «منظورت چيه ميرزاكرم؟ چي مي خواي بگي؟!»

ميرزاكرم جواب داد: «منظورم چيه؟! حاجي شما خوب مي دوني كه حبيب تا حالا چند بار دزدي كرده. چند بار هم افتاده زندون، چه اطميناني هست كه پنهون از چشم ما از وسايل مسجد ندزده؟!»

حاج رحمان گفت: «استغفار كن ميرزاكرم! چرا تهمت كار نكرده رو به حبيب مي زني؟ چرا شيطون رو از وجودت بيرون نمي كني؟ تو كه اين قدر بدبين نبودي؟!...»

ميرزاكرم ديگر تحمل حرف هاي حاج رحمان را نداشت. رو به كساني كه داخل مسجد بودند كرد و گفت: «اي مردم! از من گفتن بود، اگه فردا، پس فردا چيزي از مسجد كم بشه، من جوابگو نيستم! حالا كه حاج رحمان اين قدر اصرار داره حبيب به مسجد بياد من ديگه حرفي نمي زنم و كاري به مسجد اومدن حبيب ندارم. اگه اتفاقي بيفته هيچ ربطي به من نداره...»

ماه رمضان كم كم از راه مي رسيد و روستا حال و هوايي ديگر به خود مي گرفت. هر سال در ماه رمضان، مسجد پر از جمعيت مي شد و زن و مرد و كوچك و بزرگ، همگي براي خواندن نماز جماعت به مسجد مي رفتند. هر سال حاج رحمان و ريش سفيدهاي روستا، از يك روحاني كه در شهر بود، براي اِقامه نماز و منبر رفتن، دعوت مي كردند. در اين ماه مردم با يكديگر مهربان تر مي شدند و بيشتر به هم كمك مي كردند. اگر وضع زندگي كسي خوب نبود، برايش پول و لباس جمع مي كردند و وضعيت خانواده هاي فقير و كم بضاعت تا حدودي بهتر مي شد. اهالي، كه از حال و روز حبيب خبر داشتند، هر شب كه او را در مسجد مي ديدند، پولي در مشتش مي گذاشتند و نمي گذاشتند دست خالي از مسجد بيرون برود. حاج رحمان هم از هر فرصتي براي گفتگو با حبيب استفاده مي كرد و او را بيشتر با نماز آشنا مي كرد.

از آن جايي كه شب هاي ماه رمضان مسجد خيلي شلوغ مي شد و ميرزاكرم به خاطر سن زيادش نمي توانست همه كارها را به تنهايي انجام دهد، حاج رحمان چند نفري را براي كمك او مي فرستاد. امسال اولين كسي را كه فرستاد، حبيب بود. ميرزاكرم كه از او دلِ خوشي نداشت، توجهي نكرد و با او حرفي نزد. حاج رحمان كارهاي داخل مسجد را به حبيب واگذار مي كرد و از او مي خواست كه در آوردن چاي، شستن استكانها، تميز كردن مسجد و كارهايي از اين قبيل به ميرزاكرم كمك كند. حبيب هم در خور توانش كارهايي را كه مي توانست انجام مي داد.

لاله هم كه براي خوردن سحري بيدار مي شد، حبيب را به زحمت زياد از خواب بيدار مي كرد و از چيزي كه مي خورد به او هم مي داد و با رفتار و حركاتش به او مي فهماند كه بايد روزه بگيرد. اگر در طول روز مي ديد حبيب، چيزي مي خورد و يا سيگار مي كشد، مانع مي شد و چيزي براي خوردن به او نمي داد.

صداي اذان كه در روستا مي پيچيد حبيب بي اختيار به طرف مسجد به راه مي افتاد. به داخل حياط مسجد مي رفت و طوري كه حاج رحمان به او ياد داده بود وضو مي گرفت و به شبستان مي رفت. گاهي وقت ها مثل بقيه در صف نماز مي ايستاد و گاهي اوقات هم فقط گوشه اي مي نشست و به مردم نگاه مي كرد. هر وقت بقيه دعا مي كردند او هم دست هايش را مثل بقيه بالا مي برد و آمين مي گفت.

بعضي از شب ها كه حبيب به مسجد نمي رفت، حاج رحمان علت را از او مي پرسيد و حبيب با همان سادگي اش مي گفت كه ميهمان غلام و يا دوستان او بوده است. وقتي حاج رحمان او را سرزنش مي كرد كه چرا به آن جا رفته؟ با همان لحن كودكانه اش مي گفت كه به زور او را برده اند. حاج رحمان چندين بار غلام و نوچه هايش را به خاطر كارهايشان سرزنش كرده بود و از آن ها خواسته بود كه كاري به حبيب نداشته باشند. غلام و اطرافيانش از جمله كساني بودند كه همه كاري مي كردند تا روزگار خوشي داشته باشند و در اين راه به هر كاري كه لازم بود، دست مي زدند. با اين كه هرگز راضي نمي شدند دست از كارهايشان بردارند اما هر وقت به كساني چون حاج رحمان برخورد مي كردند، دست روي سينه مي گذاشتند و با احترام از كنارش عبور مي كردند.

ده روزي از مهماني ماه خدا مي گذشت. مردم، روزها با زبان روزه به كارهاي خود مي پرداختند و نزديك ظهر فارغ از همه چيز به مسجد پناه مي بردند و بعد خواندن نماز، ساعتي را در مسجد مي گذراندند. شب ها هم بعد از خوردن افطار با شور و اشتياقي فراوان دوباره به مسجد مي رفتند تا پاي منبر روحاني بنشينند.

در اين ميان، حبيب هم به جاي سكوت و انزواي هميشگي، بيشتر وقتش را در مسجد و در ميان مردم مي گذراند. حالا ديگر صداي تكبير گفتن هاي او در نماز به خوبي شنيده مي شد. ركوع و سجودش را كامل انجام مي داد و چيزهايي را كه بعضي وقت ها حاج رحمان به او ياد داده بود، در نمازش تكرار مي كرد. بعضي از شب ها، وقتي كه نماز تمام مي شد حبيب از جايش بلند مي شد و بدون اين كه پولي از كسي بگيرد، زودتر از بقيه از مسجد خارج مي شد. اين كار او تعجب همه را برانگيخته بود، حتي حاج رحمان باورش نمي شد. تا اين كه يك شب سر صحبت را با او باز كرد و پرسيد: «آقاحبيب چرا ديگه از كسي پولي نمي گيري؟ چي شده؟ از كسي دلخور شدي؟ نكنه كسي چيزي بهت گفته؟ آره؟!»

حبيب سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت: «نه كسي چيزي نگفته...»

حاج رحمان دوباره پرسيد: «پس چرا ديروز كربلايي حسين مي خواست بهت پول بده قبول نكردي؟!»

حبيب مقداري پول از جيب پيراهنش بيرون آورد و گفت: «آخه من خودم ديگه پول دارم! ببين!»

حاج رحمان نگاهي به پول ها انداخت و با لبخندي گفت: «خوب خدا رو شكر كه پول داري! حالا از كجا آوردي؟!»

حبيب جواد داد: «غلامعلي بهم داده، آخه براش مي رم كار...»

حاج رحمان طوري كه گويي چيزي يادش آمده باشد، گفت: «آره يادم اومد ديروز خودش رو ديدم، به من گفت كه مي ري صحرا كمكش، خدا خيرش بده! پس حالا ديگه مزد بگير شدي آره؟!»

حبيب پول ها را داخل جيبش گذاشت و گفت: «آره، خودش بهم داده.»

حاج رحمان ادامه داد: «اگه براي غلامعلي خوب كار كني، كشاورزهاي ديگه هم مي يان سراغت، اون وقت وضعت بهتر هم مي شه...ولي خيلي مواظب باش نكنه خدايي نكرده نماز خوندن رو فراموش كني و ديگه مسجد نياي!»

حبيب جواب داد: «نَه! حتماً مي يام، وقتي مي يام مسجد نماز مي خونم، توي سرم آروم مي شه، اصلاً يه طور ديگه مي شم، وقتي مش رسول دعا مي خونه خيلي آروم مي شم. براي همين هميشه مي يام مسجد.»

حاج رحمان در حالي كه دانه هاي تسبيحش را با انگشت عقب مي زد، سرش را با خوشحالي تكان داد و گفت: «مي فهمم چي مي گي آقا حبيب، مي فهمم! هيچ چيز به اندازه عبادت خدا به آدم آرامش نمي ده، اگه تمام دنيا رو هم به آدم بِدن نمي تونه جاي عبادت خدا رو بگيره، خوشحالم از اين كه بالاخره خودت داري مي فهمي مسجد اومدن و نماز خوندن چه قدر ارزش داره.»

از آن پس حبيب مي كوشيد تا صبح ها و ظهرها هم به مسجد بيايد و در نماز جماعت شركت كند. بعد از نماز، پاي منبر مي نشست و با دقت به حرف هاي روحاني گوش مي كرد. مردم ديگر كمتر او را در كوچه ها مي ديدند، و از اين كه او را در مسجد و در كنار خود مي ديدند، نسبت به او اميدوار مي شدند. گويي بعد از سال ها، زنده بودن او را در ميان خود احساس مي كردند. شب هاي قدر مردم تا ديروقت در مسجد مي ماندند و گريه زاري و عزاداري مي كردند. حبيب هم در مسجد مي نشست و مثل بقيه به سر و سينه اش مي زد و گاهي گريه مي كرد.

شب بيست و يكم ماه رمضان، مسجد پر از جمعيت بود. جا كم بود و خيلي از مردم داخل حياط و اطراف مسجد نشسته بودند تا مراسم شب احياء را برگزار كنند. آن شب، حبيب هم، از خانه خارج شد تا به مسجد برود، اما در تاريكي يكي از كوچه ها، چندنفري كه صورتشان معلوم نبود، جلو او را گرفتند و يكي از آن ها كه قد بلندتر از دو نفر ديگر بود جلو حبيب ايستاد و گفت: «سلام داش حبيب! حالت چه طوره؟!»

حبيب جواب داد: «خوبم....»

همان شخص دوباره گفت: «ببينم وقت داري با ما بياي؟!»

حبيب پرسيد: «كجا؟!» و او جواب داد: «جاي دوري نيست، همين نزديكي هاست. يه كار كوچيك باهات داشتم...»

حبيب گفت: «آخه مي خوام برم مسجد، دير مي شه!»

يكي ديگر از آن ها گفت: «ناراحت نباش! زياد طول نمي كشه.»

و بعد بدون اين كه منتظر جواب او شوند، دست او را گرفتند و دنبال خود تا خرابه هاي اطراف قبرستان كشاندند.

وقتي به آن جا رسيدند حبيب دوباره از آن ها پرسيد: «با من چي كار دارين؟»

مرد قد بلند جواب داد: «اي بابا داش حبيب! مارو يادت نيست؟! ما كه قبلاً خيلي با هم كار مي كرديم، امشب هم مي خوايم مثل دفعات قبل به ما كمك كني...»

حبيب پرسيد: «بايد چي كار كنم؟»

يكي ديگر از آن ها كه مدام سيگار مي كشيد، گفت: «اين قدر عجله نكن، به موقعش مي فهمي.»

حبيب دوباره گفت: «ولي بايد برم مسجد، حاج رحمان گفته برم به ميرزاكرم كمك كنم...»

مرد قد بلند گفت: «خيلي بي وفا شدي داش حبيب! يعني تو مي خواي ما رو دست تنها بذاري و بري؟! هيچ كدوم از ما نمي تونيم مثل تو از ديوار بالا بريم، به همين خاطر بايد امشب به ما كمك كني...»

حبيب پرسيد: «ديوار؟... ديوار كجا؟»

مرد قدبلند گفت: «بذار خوب روشنت كنم. ببين داش من! تا نيم ساعت ديگه همه مردم مي رن مسجد عزاداري. ما هم مي تونيم چند تا از خونه ها رو خالي كنيم، سهم تورم مي ديم، لازم نيست ناراحت چيزي باشي.»

حبيب كه تازه موضوع را فهميده بود، با تعجب پرسيد: «يعني بريم دزدي؟!»

يكي از آن ها كه قد كوتاه تر از دو نفر ديگر بود، با لحن خشني گفت: «آره ديگه! چرا اين قدر سؤال مي كني! تو كه خنگ نبودي!»

حبيب با نگراني گفت: «نَه! نَه... من نمي يام دزدي.»

مرد قد بلند گفت: «نمي ياي؟ براي چي؟ مگه يادت نيست كه قبلاً چه قدر به همديگه كمك مي كرديم! چي شده حالا ديگه قبول نمي كني؟!»

حبيب جواب داد: «آخه من ديگه نماز مي خونم، مي رم مسجد، حاج رحمان گفته ديگه نبايد دزدي كنم...»

مرد سيگاري گفت: «آخه بيچاره! مگه تو پول لازم نداري؟ اگه با ما نياي دزدي پول از كجا مي ياري؟»

حبيب جواب داد: «من ديگه مي رم كار...»

مرد قد كوتاه با عصبانيت يقه حبيب را گرفت و گفت: «مردم بيخود مي كنن كه به تو كار مي دن، تو بايد امشب به ما كمك كني فهميدي؟»

حبيب در حالي كه مي كوشيد خود را از دست آن ها نجات دهد گفت: «نه من با شما نمي يام... مي خوام برم مسجد...»

مرد سيگاري چند ضربه به شكم او زد و گفت: «تو مجبوري كه با ما بياي، فهميدي؟»

حبيب دوباره فرياد زد: «ولم كنين! از من چي مي خواين؟»

مرد قد بلند دست او را گرفت. به طرف خودش كشيد و گفت: «ببين داش حبيب! به نفع خودته كه قبول كني وگرنه بد مي بيني...»

حبيب دستش را از ميان دست او بيرون كشيد و كوشيد فرار كند. اما يكي از آن ها او را گرفت و به سمت ديوار خرابه پرت كرد، به دنبال او دو نفر ديگر هم بلافاصله به جانش افتادند و شروع به زدن كردند. صداي فرياد و ناله هاي حبيب از مشت و لگدهاي آن ها بلند شد. يكي از آن ها، دوباره پرسيد: «حالا با ما مي يايي يا نه؟ زود باش جواب بده!...»

حبيب با ناله جواب داد: «نه!»

يكي ديگر از آن ها، دو دستي يقه اش را گرفت و با عصبانيت گفت: «تو نمي توني نقشه ما رو خراب كني، فهميدي؟ بايد قبول كني!»

در اين هنگام حبيب كه به پشت، روي زمين افتاده بود، سنگي را كنار دستش احساس كرد، آن را برداشت تا به صورت شخصي كه يقه اش را گرفته بود بكوبد. آن شخص متوجه سنگي كه او برداشته بود، شد. به همين خاطر بلافاصله سنگ را از دست او گرفت و با عصبانيت تمام آن را بر سر حبيب كوبيد. با فرود آمدن ضربه، حبيب فريادي كشيد و خون از پيشاني اش فواره زد.

مرد قد بلند، نگاهي به صورت حبيب انداخت و گفت: «من كه بهت گفتم مجبوري قبول كني. تقصير خودت بود...» اما حبيب بي حركت افتاده بود. هر سه نفر با نفرت تمام در حالي كه آخرين مشت و لگدهاي خود را نثار او مي كردند، حبيب را در ميان خرابه ها رها كردند و رفتند.

وقتي حبيب چشمانش را باز كرد، درد شديدي در سرش پيچيده بود. آن قدر كه نمي توانست سرش را تكان دهد، با سختي تمام از جايش بلند شد، اما هنوز روي پاهايش نايستاده بود كه دوباره بر زمين افتاد. دست و پايش به شدت درد مي كرد و توان ايستادن نداشت. چهار دست و پا خود را از ميان خرابه ها بيرون كشيد و تلوتلو خوران به يكي از كوچه هاي ده رساند. ديگر ناي حركت نداشت. همان جا كف كوچه افتاد و از هوش رفت.

نيم ساعت بعد چند نفري از اهالي كه از مسجد برمي گشتند، او را ديدند كه وسط كوچه افتاده بود، بعد از اين كه او را شناختند، بلافاصله به خانه اش بردند و بعد يكي از آن ها به مسجد برگشت و حاج رحمان را خبر كرد.

حاج رحمان با ديدن حبيب، بلافاصله با پارچه اي تميز، شكستگي سرش را بست و از داروهاي گياهي اش كه هميشه در خانه داشت، مقداري جوشانده به او خوراند. وقتي حالش كمي بهتر شد، حاج رحمان علت را از او پرسيد و حبيب كه به سختي مي توانست حرف بزند با كلماتي بريده بريده، همه چيز را براي او تعريف كرد و گفت كه مي خواسته اند او را به دزدي وادار كنند، اما قبول نكرده است.

حاج رحمان، چند نفري را فرستاد تا در كوچه ها بگردند و مراقب خانه ها باشند كه كسي دست به دزدي نزند.

روز بعد خبر اتفاقي كه براي حبيب افتاده بود در ميان روستا پيچيد و مردم دسته دسته به عيادت او رفتند. يك هفته طول كشيد تا زخم سر حبيب، خوب شد و او توانست سلامتي اش را دوباره به دست بياورد. حالا ديگر مردم روستا بيشتر به او توجه مي كردند و برايش دل مي سوزاندند.

ماه رمضان كه كوله بارش را جمع كرد و از روستا رفت، حال و هواي روستا دوباره مثل گذشته شد. باز هم حاج رحمان ماند و همان تعداد كمي كه هر شب به مسجد مي آمدند و نماز خود را به او اقتدا مي كردند. بقيه مردم آن قدر سرگرم كارهاي روزانه خود مي شدند كه وقتي براي مسجد رفتن پيدا نمي كردند. اما حبيب، هنوز هم به مسجد مي رفت و با بقيه نماز مي خواند. او حتي ظهرها هم موقع اذان به مسجد مي رفت و اگر حاج رحمان نبود، نماز را همان طور كه حاج رحمان به او ياد داده بود، مي خواند و آن قدر مي نشست تا همه از مسجد بيرون مي رفتند و او آخر از همه خارج مي شد.

حالا بيشتر وقتش را با مردم سپري مي كرد و پاي صحبت مردم مي نشست و به حرف هاي آن ها گوش مي كرد. همه اهالي از اين كه حبيب اين همه تغيير كرده بود، خوشحال بودند. اما ميرزاكرم هنوز هم دلِ خوشي از او نداشت و با او رفتار سرد و خشني داشت!

چيز زيادي به اذان صبح نمانده بود. تاريكي، هنوز ميان كوچه هاي روستا مي چرخيد. در سكوت كوچه ها، نه صدايي شنيده و نه حركتي ديده مي شد. حاج رحمان مثل هميشه در حالي كه عبايش را روي دوشش انداخته بود و زير لب ذكر مي گفت، در سايه روشن كوچه ها آهسته به سمت مسجد مي رفت.عادت هر روزش بود، يك عمر بود كه زودتر از اهالي به پيشواز سپيده دم مي رفت و موقع اذان با صداي پرسوزش اذان مي گفت.

او، ميرزاكرم را كه هر شب داخل مسجد مي خوابيد، بيدار مي كرد و اذان صبح را مي گفت. بعد، نمازش را مي خواند و اگر كسي از اهالي سر مي رسيد نمازش را به او اقتدا مي كرد.

حاج رحمان جلو مسجد رسيد. چشمش به در مسجد افتاد كه نيمه باز بود. با تعجب وارد حياط شد. ناگهان ميرزاكرم را ديد كه روي اولين پله رو به در حياط نشسته بود و بي قراري مي كرد. حاج رحمان گفت: «سلام ميرزاكرم!... چي شده اين جا نشستي؟ اتفاقي افتاده؟!»

ميرزاكرم با ديدن او يكباره از جايش پريد و در حالي كه با دست روي دست خودش مي زد و با آشفتگي گفت: «اومدي حاج رحمان؟! ديدي؟... ديدي چه خاكي بر سرم شد؟ آخرش كار خودش رو كرد...»

حاج رحمان با تعجب بيشتري پرسيد: «كي رو مي گي؟ چي شده؟»

ميرزاكرم با همان حال ادامه داد: «نگفتم نذار حبيب بياد مسجد! گفتم يا نگفتم؟ ديدي چي كار كرد؟!»

حاج رحمان دست هاي او را در ميان دستانش گرفت و گفت: «چي شده ميرزاكرم؟ درست حرف بزن ببينم! مگه حبيب چي كار كرده؟!»

ميرزاكرم گفت: «ديگه چي كار مي خواستي بكنه؟ از خونه خدا دزدي نكرده بود كه كرد!»

دهان حاج رحمان از شنيدن اين حرف بازماند. پرسيد: «منظورت چيه ميرزاكرم؟»

ميرزاكرم دست او را كشيد و گفت: «بيا... بيا تا نشونت بدم...»

ميرزاكرم حاج رحمان را داخل شبستان برد و گفت: «من خواب بودم كه يه دفعه، صدايي شنيدم. با عجله بلند شدم و اطرافم رو نگاه كردم، يهو ديدم يه نفر، يكي از قالي هاي مسجد رو جمع كرده و داره از درِ پشتي مسجد مي ره بيرون. شروع كردم به سروصدا كردن. تا صداي منو شنيد، مثل برق زده ها فرار كرد. تا من به خودم اومدم و چوب دستيم رو برداشتم و دنبالش رفتم، ديدم خبري ازش نيست. چندتا كوچه اطراف رو سر زدم و با دقت نگاه كردم اما اثري ازش نبود كه نبود...»

ميرزاكرم كلاهي را كه كنار ستون شبستان افتاده بود برداشت و در حالي كه آن را به حاج رحمان نشان مي داد، ادامه داد: «اول كه ديدم داره از در مسجد بيرون مي ره فكر كردم حبيب پدر مرده است ولي خيلي مطمئن نبودم، بعد كه بهش نرسيدم و برگشتم توي مسجد،... ديدم اين كلاه افتاده كنار در، ديگه مطمئن شدم كه خود حبيب بوده...»

حاج رحمان نگاهي به كلاه انداخت و گفت: «مگه اين كلاه مال حبيبه؟!»

ميرزاكرم جواب داد: «پس فكر كردي مال كيه؟ اين كلاهيه كه حبيب هميشه رو سرش مي ذاره...»

حاج رحمان با دقت آن را نگاه كرد و گفت: «آره! راست مي گي مثل اين كه مال حبيبه؟!» بعد به طرف در پشتي مسجد رفت و گفت: «يعني از اين جا اومده تو؟!»

ميرزاكرم جواب داد: «آره از همين در اومده...»

حاج رحمان پرسيد: «چه طوري درو باز كرده؟»

ميرزاكرم گفت: «ديشب ديدم حبيب اين جا نشسته بود و به در نگاه مي كرد، انگار قصد داشت كاري كنه، منِ بدبخت اون موقع اصلاً حواسم نبود كه تو چه فكريه! اما حالا فهميدم كه اون مادر مرده تو چه فكري بوده؟! ديشب طوري كه ما نفهميم كلون پشت درو كشيده عقب و بعد نيمه شب اومده درو از تو كوچه هُل داده و بازش كرده!»

حاج رحمان پرسيد: «مگر به كلون در قفل نزده بودي؟»

ميرزاكرم جواب داد: «چرا ولي قفلي كه بهش زده بودم زنگ زده بوده و خيلي سخت باز مي شد. من هم ديروز ظهر قفل رو گذاشتم توي نفت تا راحت تر باز و بسته بشه. ديگه خبر نداشتم كه حبيب چه قصد و منظوري داره!»

حاج رحمان دستي به ريش هايش كشيد و گفت: «من كه باورم نمي شه حبيب چنين كاري كرده باشه! آخه چه طور ممكنه؟! مطمئني كه خود حبيب بوده؟!»

ميرزاكرم گفت: «اول كه مطمئن نبودم، اما وقتي كه اين كلاه رو ديدم و ماجراي ديشب يادم اومد، ديگه مطمئن شدم كه خودش بوده، مي خواستم دنبالش برم خونه اش، اما ترسيدم باز هم كسي اين اطراف كمين كرده باشه و منتظر باشه تا من برم دنبال حبيب و اونم بياد و هر چي هست جمع كنه ببره، حالا هم اگه شما اين جا بمونين من مي رم خونه اش، حتماً قالي رو برده خونه!»

حاج رحمان گفت: «نَه ميرزاكرم الآن بد موقع است، صبر كن هوا روشن بشه، با هم مي ريم سراغش.» بعد پرسيد: «حالا كدوم قالي رو برده؟!»

ميرزاكرم به يكي از ستون ها اشاره كرد و گفت: «همون قالي كه اين جا پهن بود، گل قرمزه!»

حاج رحمان گفت: «يعني همون كه گوشه اش رو سوزونده بود؟»

ميرزاكرم جواب داد: «آره همون چون از بقيه كوچيك تر بوده، اونو برداشته تا راحت تر ببره!»

ميرزاكرم مدام بي قراري مي كرد و بي اختيار راه مي رفت. حاج رحمان در حالي كه سعي مي كرد او را آرام كند گفت: «آروم باش! مال حلال هرجا بره آخرش برمي گرده، بذار هوا روشن بشه ببينم چي كار مي تونيم بكنيم. فقط فعلاً چيزي در اين مورد به كسي نگو تا موقعش برسه!»

حاج رحمان بعد از اين كه اذان صبح را گفت به نماز ايستاد. ميرزاكرم هم لامپ هاي مسجد را روشن كرد. مدام چيزهايي زيرلب مي گفت و حبيب را لعن و نفرين مي كرد.

هوا كه روشن شد هر دو به طرف خانه حبيب به راه افتادند. ميرزاكرم گفت: «اگه الآن خونه نباشه چي؟»

حاج رحمان چيزي نگفت. عبايش را زير بغل زده بود و تسبيحش را مي گرداند. هر دو با عجله كوچه ها را پشت سر مي گذاشتند. ميرزاكرم گفت: «اگه قالي اون جا نبود چي؟!»

حاج رحمان جواب داد: «به همين خاطر بود كه گفتم فعلاً چيزي به كسي نگو. چون بي دليل نمي شه به كسي تهمت زد.»

بالاخره به خانه حبيب رسيدند. ميرزاكرم با عجله چند بار به در كوبيد. چند لحظه بعد حبيب در را باز كرد و از ديدن آن ها در آن وقت صبح، تعجب كرد.

حاج رحمان با ديدن او گفت: «سلام آقا حبيب!...»

حبيب در حالي كه با تعجب نگاهش مي كرد جواب سلامش را داد و به هر دو چشم دوخت. بعد از جلو در كنار رفت. حاج رحمان و ميرزاكرم وارد حياط شدند. با ورود آن ها به حياط، لاله هم از اتاق بيرون آمد و با حركت سر سلام كرد. حاج رحمان جواب سلامش را داد. ميرزاكرم زودتر از حاج رحمان خودش را به لاله رساند و با اشاره به حبيب از او پرسيد: «ديشب حبيب كجا بود؟ رفته بود بيرون؟»

لاله كه از حضور بي موقع آن ها نگران شده بود با حركت دست و سر به او گفت كه حبيب ديشب در خانه خوابيده بود. ميرزاكرم به طرف حبيب كه در سمت ديگر حياط ايستاده بود رفت و در حالي كه يقه اش را مي گرفت پرسيد: «ببينيم تو ديشب كجا بودي؟ واي به حالت اگه دروغ بگي...»

لاله كه از رفتار ميرزاكرم وحشت زده شده بود، بلافاصله به طرف ميرزاكرم دويد. خودش را ميان او و حبيب انداخت و با دست او را عقب زد و به زبان خودش به كار او اعتراض كرد و چيزهايي گفت.

حاج رحمان به طرف ميرزاكرم رفت. او را چند قدمي عقب كشيد و گفت: «صبر كن ميرزاكرم! اين قدر عجله نكن، آخه اين طوري كه درست نيست. من خودم با حبيب حرف مي زنم...» و بعد رو به حبيب كرد و به آرامي گفت: «شرمنده آقا حبيب از اين كه اين وقت صبح مزاحم شديم. ميرزاكرم مي خواد بدونه تو ديشب، جايي رفته بودي يا نه؟!»

حبيب جواب داد: «نه، من ديشب تو خونه خوابيده بودم.»

حاج رحمان دوباره پرسيد: «يعني تو ديشب اصلاً از خونه بيرون نرفتي؟ خوب حواست رو جمع كن بعد جواب بده.»

حبيب دوباره جواب داد: «نه من اصلاً از خونه بيرون نرفتم، چرا مي پرسي؟!»

حاج رحمان جواب داد: «آخه نيمه شب يه نفر از مسجد دزدي كرده. گفتيم شايد تو ديشب بيرون رفته باشي و كسي رو ديده باشي.»

حبيب گفت: «نه! من جايي نرفتم، كسي رو هم نديدم.»

ميرزاكرم يكباره به سمت حبيب هجوم برد و با عصبانيت گفت: «چرا دروغ مي گي؟ مگه تو خودت نبودي كه قالي رو دستت گرفته بودي؟ تا صداي منو شنيدي فرار كردي!»

حبيب با نگراني گفت: «نَه!... نَه من نبودم... من چيزي ندزديدم...»

لاله كه ترس تمام وجودش را پر كرده بود و لب هايش را مدام مي جويد، چند بار با كف دست به صورتش زد.

حاج رحمان كه كنار ميرزاكرم ايستاده بود يك دستش را جلو او گرفته بود تا آرامش كند، از حبيب پرسيد: «آقا حبيب! اون كلاهي كه هميشه سرت مي ذاري كجاست؟»

حبيب گفت: «كلاهم؟!»

ميرزاكرم كه هر دو دستش براي گرفتن يقه حبيب بي تابي مي كرد گفت: «آره! اگه راست مي گي كلاهت كجاست؟ نشونش بده ببينم.»

حبيب دستش را به طرف سرش برد و كمي فكر كرد. ميرزاكرم بلافاصله گفت: «ها؟ چي شد؟ چرا لال شدي؟ خوب برو كلاهت رو بيار ببينم!»

حبيب جواب داد: «گمش كردم، كلاهم نيست، گم شده.»

حاج رحمان پرسيد: «كِي گمش كردي؟ يادت هست؟»

حبيب جواب داد: «نَه، نمي دونم كجا گمش كردم!»

ميرزاكرم گفت: «ولي من مي دونم كجاست، الآن بهت نشون مي دم.» بعد كلاهِ حبيب را كه در جيب شلوارش گذاشته بود درآورد و به او نشان داد و گفت: «ايناهاش، اين كلاه توئه، نه؟!»

حبيب با خوشحالي گفت: «آره... اين كلاه منه... كجا بود؟»

ميرزاكرم گفت: «يادت نيست كجا گمش كردي؟! ديشب وقتي قالي رو مي بردي از سرت افتاده زمين! نه؟!»

حبيب جواب داد: «نه... من قالي رو ندزديدم...»

حاج رحمان گفت: «آقا حبيب! ميرزاكرم اين كلاه رو نيمه شب از جلو در مسجد پيدا كرده اگه تو ديشب نرفتي بيرون اين كلاه چرا اون جا افتاده؟!»

حبيب كه از سؤال هاي آن ها كلافه شده بود با بي حوصلگي گفت: «من نمي دونم چرا اون جا افتاده... من ديشب جايي نرفتم... قالي هم ندزديدم.»

لاله كه كلاه حبيب را شناخته بود، دستش را به طرف كلاه دراز كرد و با دست ديگرش چندين بار به حبيب اشاره كرد. يعني اين كه كلاه مال حبيب است. خواست آن را بگيرد كه ميرزاكرم دوباره آن را در جيبش گذاشت و گفت: «اين كلاه پيش من مي مونه تا وقتي كه معلوم بشه دزدي كار كي بوده؟!» بعد به طرف اتاق ها رفت و ادامه داد: «اين طوري فايده نداره! بايد همه جاي خونه رو بگرديم...»

وارد اتاق ها شد و هر جايي را كه به نظرش مي رسيد به دقت جستجو كرد. پشت پرده ها، داخل كمدها و گنجه ها، حتي ميان لباس ها را هم نگاه كرد، اما اثري از قالي نبود. گوشه و كنار حياط، روي پشت بام و خلاصه همه جا را دنبال قالي گشت، اما بي فايده بود. بعد براي اين كه حبيب را بترساند گفت: «اگه نگي قالي رو چي كار كردي مي رم برات مأمور مي يارم! بهتره بگي قالي رو چي كار كردي؟ اصلاً خودت تنها بودي يا كسي ديگه اي هم همرات بود؟ نكنه قالي رو به كسي ديگه دادي؟ آره؟... راست بگو حبيب! اگه قالي رو پس ندي مي رم از دستت شكايت مي كنم بيفتي زندان. حالا حرف مي زني يا نه؟»

حبيب در حالي كه خودش را به كنار ديوار مي كشيد تا از او فاصله بگيرد گفت: «من قالي رو ندزديدم، چرا باور نمي كني؟ از اين جا برين... برين!»

ميرزاكرم گفت: «باشه مي ريم اما با مأمور برمي گردم. يا قالي رو پس مي دي يا من بيچاره ات مي كنم... حيف اون همه پول كه تو مسجد بهت مي دادن...» بعد روبه حاج رحمان كرد و گفت: «بيا بريم حاج رحمان، اين جا موندن فايده اي نداره، وقتي دادمش دست مأمور، اون موقع حرف مي زنه.»

حاج رحمان به او گفت: «ميرزاكرم! تو چند لحظه بيرون منتظر باش تا من هم بيام...»

ميرزاكرم از حياط بيرون رفت و جلو در ايستاد. حاج رحمان خودش را به حبيب نزديك كرد و با لحن پدرانه اي گفت: «ببين آقا حبيب! اگه شيطون گولت زده و دست به اين كار زدي به من بگو. قول مي دم كه هيچ كس از موضوع خبردار نشه. تو جاي قالي رو به من بگو، از چيزي هم نترس. چون من مي دونم كه از روي اختيار اين كار رو نكردي، فقط بگو قالي كجاست؟!»

حبيب با عصبانيت گفت: «من نمي دونم... من دزدي نكردم...كار من نبوده چند بار بايد بگم؟!» و بعد به طرف اتاق دويد و در را پشت سرش بست.

حاج رحمان در حالي كه شيطان را لعنت مي كرد، با حركت دست از لاله خداحافظي كرد و از حياط خارج شد.

بعد از اين كه هر دو دست خالي از خانه حبيب برگشتند حاج رحمان از ميرزاكرم خواست كه چند روزي دندان روي جگر بگذارد و از حبيب شكايت نكند تا شايد بتواند قالي را از او پس بگيرد. ميرزاكرم كه هميشه مدعي بود براي حاج رحمان احترام زيادي قائل است و نمي تواند روي حرف او حرفي بزند، اين بار هم براي اين كه به او نشان بدهد چه قدر براي حرف هايش ارزش و احترام قائل است، به او قول داد تا چند روز صبر كند و از حبيب شكايت نكند.

هنوز ظهر نشده خبر دزدي از مسجد در همه جاي روستا پيچيد. هر كس ميرزاكرم را مي ديد، از او درباره دزدي مي پرسيد. ميرزاكرم هم دستش را به كمرش مي زد و ماجرا را از اول و با آب و تاب بازگو مي كرد؛ از اين كه چگونه نيمه شب خوابش حرام شده و دنبال دزد در كوچه ها دويده ولي اثري از او پيدا نكرده و هيچ اشاره اي به حبيب نمي كرد. مردم، هرچه مي كوشيدند تا نشانه هايي از دزد، از زير زبان او بيرون بكشند موفق نمي شدند چرا كه ميرزاكرم نشانه هاي غلطي از دزد، سر هم مي كرد و تحويل مي داد كه به هيچ كدام از اهالي نمي خورد.

ظهر كه صداي اذان در كوچه هاي روستا پيچيد، حبيب به طرف مسجد راه افتاد. اما هنوز نرسيده بود كه ميرزاكرم خودش را با عجله جلو مسجد رساند و از حبيب پرسيد: «چيه حبيب؟ كجا سرت رو انداختي پايين مي ياي تو؟!» حبيب با دست به داخل مسجد اشاره كرد و گفت: «مي خوام بيام نماز بخونم.»

ميرزاكرم همان طور كه مقابل او ايستاده بود و اجازه نمي داد يك قدم جلوتر بگذارد، گفت: «برو! برو اگه مي خواي نماز بخوني تو خونه ات بخون...»

حبيب، نگاهي به پنجره هاي مسجد انداخت و گفت: «مي خوام بيام مسجد... آخه حاج رحمان گفته تو مسجد نماز بخونم بهتر از خونس!» ميرزاكرم با عصبانيت گفت: «برو دعا به حال حاج رحمان كن كه چند روزي از من مهلت خواسته تا از دستت شكايت نكنم و الا به همه مي گفتم از مسجد قالي دزديدي. اون وقت قبل از اين كه من تو رو تحويل مأمورا بدم اهل ده، زنده به گورت مي كردن. حالا هم دير نشده. برو قالي رو هر جا پنهون كردي بردار و بيار.»

حبيب گفت: «من كه قالي ندزديدم... از كجا برم بيارم؟!»

ميرزاكرم او را با دست به عقب هل داد و گفت: «به هر حال تا قالي پيدا نشه حق اومدن به مسجد رو نداري، حالا هر چه زودتر از اين جا برو. وگرنه به همه مي گم كه تو قالي رو دزديدي....»

حبيب سرش را به طرف كوچه اي كه حاج رحمان هميشه از آن جا به مسجد مي آمد چرخاند و خوب كوچه را ورانداز كرد. خلوت بود و كسي عبور نمي كرد. ناگهان با طنين فرياد ميرزاكرم به خود لرزيد.

- از اين جا مي ري يا بدم مردم زنده به گورت كنن؟!

حبيب بدون اين كه جرئت نگاه كردن به او را داشته باشد، سرش را پايين انداخت و به پشت سرش چرخيد. چند متري كه از ميرزاكرم دور شد، ايستاد و نگاهي به پنجره هاي مسجد انداخت. ميرزاكرم دوباره خودش را پشت سر او رساند و گفت: «يا قالي رو تا فردا پس مي دي يا اين كه به همه مي گم تو دزديديش! فهميدي؟!» حبيب بدون اين كه چيزي بگويد از مسجد دور شد.

ماجراي دزدي از مسجد سخت ذهن حاج رحمان را مشغول كرده بود. براي اين كه مطمئن شود دزدي كار حبيب بوده يا نه؟ دوباره به خانه حبيب رفت. بعدازظهر بود و خورشيد در سمت ديگر روستا قرار گرفته بود. به خانه كه رسيد از لاي در نيمه باز داخل حياط را نگاه كرد. چشمش به لاله افتاد كه كنار شير آب مشغول شستن لباس بود. براي اين كه لاله او را ببيند، در حياط را كامل باز كرد و وارد شد. لاله، با ديدن او از جايش بلند شد و با حركت سر به او سلام كرد. حاج رحمان جواب سلام او را داد و با اشاره پرسيد: «حبيب خونس؟»

لاله سرش را به علامت مثبت تكان داد و با حركات دست به او اشاره كرد كه به داخل اتاق برود. حاج رحمان چند بار ياالله گفت و وارد اتاق شد. حبيب كنج اتاق نشسته و به گوشه اي خيره مانده بود. حاج رحمان كه وارد شد حبيب سرش را به طرف او چرخاند. حاج رحمان با لبخندي گفت: «سلام آقاحبيب! اومدم ببينم چرا نيومدي مسجد؟!»

حبيب گفت: «اومدم ولي ميرزاكرم نذاشت بيام تو، گفت تا قالي رو پس ندم حق ندارم بيام مسجد...» و بعد رو به حاج رحمان نشست و تكيه اش را به ديوار زد.

حاج رحمان با ناراحتي آهي كشيد و گفت: «خوب اون بنده خدا هم تقصير نداره، هر چي از مسجد گم بشه يا بدزدن، اون بايد جوابگو باشه... حالا كه دزدي شده همه، ميرزاكرم رو مقصر مي دونن...»

حبيب گفت: «ولي دزدي كار من نبوده، شما هم باور نمي كنين؟»

حاج رحمان جواب داد: «معلومه كه باور مي كنم، ولي...» و سرش را پايين انداخت.

حبيب پرسيد: «ولي چي؟...»

حاج رحمان ادامه داد: «ولي ميرزاكرم مي گه تو رو ديده... تازه كلاهت رو هم تو كوچه مسجد پيدا كرده... مي ترسم به خاطر كينه از ميرزاكرم دست به اين كار زده باشي... راست بگو! تو به خاطر تلافي كارهاي ميرزاكرم كه دست به اين كار نزدي؟ ها؟!» و به چشمان حبيب زل زد.

حبيب بلافاصله جواب داد: «نَه! باور كن كار من نبوده... من هيچ كينه اي از ميرزاكرم ندارم...» و با ناراحتي سرش را پايين انداخت.

گفتگوي آن دو مدتي طول كشيد، اما هيچ نتيجه اي نداشت. وقتي حاج رحمان به حرف هاي حبيب فكر مي كرد، مطمئن مي شد كه دزدي كار او نبوده است، اما وقتي به ياد حرف هاي ميرزاكرم مي افتاد و آن ها را در ذهنش مرور مي كرد، هيچ جواب قانع كننده اي پيدا نمي كرد. حس غريبي به او مي گفت كه حبيب نمي توانسته چنين كاري كرده باشد، ولي ميرزاكرم آن قدر به دست داشتن حبيب در دزدي مطمئن بود و محكم حرف مي زد كه حاج رحمان را دچار شك و ترديد كرده بود. حاج رحمان براي رهايي از آن مدام به خدا پناه مي برد و شيطان را لعن و نفرين مي كرد.

چند دقيقه اي بود كه خورشيد سفر يك روزه اش را تمام كرده بود و جايش را به ماه داده بود تا با ستاره هايش مثل هر شب، آسمان روستا را نقره باران كند. افقي خونين در مغرب روستا جلوه گر شده بود و در دوردست ها، كوه هاي بلند كه روستا را احاطه كرده بودند، تيره و تيره تر مي شدند. كشاورزان، خسته و بي رمق، دسته دسته به خانه هاي خود برمي گشتند. صداي پارس سگي، سكوت روستا را بر هم مي زد. حاج رحمان كنار محراب نشسته بود و زير لب دعا مي خواند. با ديدن ميرزاكرم او را صدا كرد و گفت: «ميرزاكرم! تو به حبيب گفتي تا قالي پيدا نشه نياد مسجد؟»

ميرزاكرم قيافه اي حق به جانب گرفت و گفت: «خوب آره! يعني بعد از اين كه دزديدش، بازم بذارم بياد مسجد؟»

حاج رحمان گفت: «تو اون قدر مطمئني كه نمي ذاري مسجد بياد؟»

ميرزاكرم با دلخوري جواب داد: «حاجي! مي خواي بگي كه من اشتباه مي كنم؟ يعني من پير شدم و چشمام خوب نمي بينن؟! با همين دوتا چشمام ديدم كه حبيب با قالي فرار مي كرد، چرا باور نمي كني؟!»

حاج رحمان كمي سكوت كرد. بعد گفت: «ببين ميرزاكرم، ما كه امروز صبح با هم رفتيم خونه حبيب، تو هم با دقت همه جاي خونه اش رو گشتي و ديدي كه اثري از قالي نبود، ما كه نمي تونيم بدون دليل به حبيب تهمت دزدي بزنيم!»

ميرزاكرم با عصبانيت گفت: «چي؟ تهمت؟ وقتي خودش قالي رو دزديده كه ديگه تهمتي نيست.»

حاج رحمان گفت: «ولي قالي كه خونه اش نبود، بود؟!»

ميرزاكرم پشت سرش را خاراند و گفت: «خوب نه! ولي...»

- پس فعلاً كاري به حبيب نداشته باش. بذار بياد مسجد نمازش رو بخونه...

بعد، همان طور در ذهنش چيزي را به ياد مي آورد ادامه داد: «من كه اصلاً باورم نمي شه دزدي، كار حبيب بوده، مخصوصاً با چيزي كه چند وقت پيش برام تعريف كرده!»

ميرزاكرم نگران پرسيد: «چي تعريف كرده؟!»

- هيچي، چند وقت پيش حبيب يه چيزهايي مي گفت كه تا چند روز خواب و خوراك رو از من گرفته بود!

ميرزاكرم يكباره بادست پاچگي گفت: «چه حرف هايي؟...چي گفته؟!»

حاج رحمان كمي مكث كرد و گفت: «اين كه ديگه نمي خواد دست به كارهاي خلاف بزنه و مي خواد يه جوري گذشته اش رو جبران كنه... حالا هم شكر خدا خيلي با گذشته فرق كرده. مگه تو متوجه نشدي؟»

- ها؟ چرا! حبيب خيلي بهتر شده. ولي شيطان هميشه آدم رو وسوسه مي كنه. براي كسي مثل حبيب خيلي عجيب نيست كه دوباره دست به دزدي زده باشه!

بعد بي آن كه حرف ديگري بزند، به طرف آبدارخانه رفت. رنگ صورتش بدجوري پريده بود. گويي خبر وحشتناكي به او داده باشند و يا چيزي شبيه آن. دستانش به لرزه آمده بود، طوري كه نمي توانست آن ها را ثابت نگه دارد. خودش را داخل آبدارخانه مشغول كرد و كوشيد تا كسي متوجه تغيير حالتش نشود.

نماز كه برپا شد و صداي قرائت حمد و سوره حاج رحمان در فضاي مسجد پيچيد، ميرزاكرم به بهانه پادردش و اين كه نمي تواند سرپا بايستد و نماز بخواند، گوشه اي از مسجد نشست و با عجله نمازش را به طور نشسته خواند. بعد تكيه اش را به ديوار زد و به فكر فرورفت. حرف هاي حاج رحمان را پيش خود سبك و سنگين مي كرد. فكر مي كرد چه طور مي تواند حاج رحمان را قانع كند دزدي، كار حبيب بوده است.

بعد از نماز، كربلايي حسين نگاهي به ميان جمعيت انداخت و گفت: «مثل اين كه امشب حبيب يادش رفته بياد مسجد، خبري ازش نيست!»

گلمحمد گفت: «فكر كنم امروز هم رفته صحرا كمك عمو صمد.»

يدالله خان بلافاصله گفت: «الله اكبر به اين همه زور بازويي كه حبيب داره! ماشاءالله چند روز پيش كه برده بودمش سر زمين كمكم بده، خيلي خوب كار مي كرد. اصلاً بهش نمي ياد اين قدر زور داشته باشه.»

عزيزآقا گفت: «پس حتماً مي ره سركار، ديگه وقت نمي كنه بياد مسجد.»

كربلايي حسين دوباره گفت: «خوب همه ما هم مي ريم سركار عرق مي ريزيم، مگه قراره هركسي مي ره كار، ديگه مسجد نياد؟! من هر چه قدر هم كار داشته باشم، همين كه نزديك اذان مي شه، دست از كار مي كشم مي يام مسجد.»

مش رسول در حالي كه به حبيب فكر مي كرد گفت: «خدارو شكر حبيب خيلي بهتر از قبل شده، شب جمعه كه رفته بودم زيارت اهل قبور، حبيب و لاله رو ديدم كنار قبر آقا و ننه شون نشسته بودن، بيچاره لاله چه گريه اي هم مي كرد، حبيب هم داشت روي قبرها رو با آب مي شست.»

ميرزاكرم هنوز گوشه مسجد نشسته بود و غرق در فكر و خيالات خودش بود. به حرف هاي بقيه توجهي نمي كرد. حاج رحمان كه آماده رفتن شد، او با عجله از جايش بلند شد به طرف او رفت. او را به گوشه اي از مسجد كشاند و آهسته گفت: «من يه فكري به نظرم رسيده حاج رحمان!»

- چه فكري؟

- اين كه امروز به فكرمون نرسيد اطراف خونه اش رو هم بگرديم.

- اطراف خونه كي رو مي گي؟

- خونه حبيب ديگه! اطراف خونه اش همه اش خرابه و بيشه زاره، مطمئنم كه قالي رو همون اطراف پنهان كرده تا آب ها از آسياب بيفته، بعد بره سراغش.

حاج رحمان با تعجب به چشمان ميرزاكرم نگاه كرد. چشمانش حالت عجيبي پيدا كرده بود. حالتي كه براي حاج رحمان تازگي داشت، تا حالا او را اين طوري نديده بود.

حاج رحمان دستي به ريش هاي سفيدش كشيد و گفت: «باشه، حرفي نيست، توكل به خدا! شايد خدا كمكي كرد و قالي پيدا شد.»

حالتي از رضايت در چهره ميرزاكرم پديد آمد و برق شادي از چشمانش بيرون جهيد. بعد از نماز هر دو باهم از مسجد بيرون رفتند و ميرزاكرم بعد از بستن درهاي مسجد، همراهِ حاج رحمان به طرف خانه راه افتاد. او در طول مسير مدام حرف مي زد و مي كوشيد تا حاج رحمان را متقاعد كند كه فردا حتماً قالي را پيدا خواهند كرد.

خانه ميرزاكرم و حاج رحمان داخل يك كوچه و تقريباً رو به روي هم بود. به خانه كه رسيدند از هم جدا شدند و هر كدام به خانه خود رفتند. اما فكر و خيال لحظه اي ذهن حاج رحمان را راحت نمي گذاشت. مدام به پيشنهاد ميرزاكرم فكر مي كرد و به حالتي كه در چهره او ديده بود. هر لحظه چيزهايي در تاريكي ذهنش تنيده مي شد. چيزهايي مثل شك و سوءظن. از اين كه يكباره ميرزاكرم چنين پيشنهادي داده، خيلي تعجب كرده بود.

حاج رحمان همان طور كه در ذهنش كلنجار مي رفت، چشمش به پنجره اتاق افتاد. كمي به پنجره نگاه كرد و بعد مثل اين كه فكري به نظرش رسيده باشد، از جايش بلند شد و به طرف پنجره رفت. از پشت شيشه، نگاهي به داخل كوچه و خانه ميرزاكرم انداخت.

اگر كسي از در خانه وارد و يا خارج مي شد به خوبي ديده مي شد. حاج رحمان تصميم گرفت تا وقتي كه ميرزاكرم براي رفتن به مسجد و خوابيدن در آن، از خانه خارج شد، مراقب خانه باشد و ببيند كسي به خانه او رفت و آمد مي كند؟ و يا خود ميرزاكرم چيزي از خانه خارج مي كند يا نه؟ او دوباره كنار پنجره كف اتاق نشست و گوش به زنگ ماند تا هر وقت صداي باز شدن در را شنيد، خيلي زود بيرون را نگاه كند.

چند ساعتي گذشت. اما هنوز خبري نشده بود. عقربه هاي ساعت به كندي حركت مي كردند و زمان براي حاج رحمان به سختي سپري مي شد. او مي دانست كه ميرزاكرم، هر شب بعد از خوردن شام، خيلي زود از خانه خارج مي شد. اما حالا دو ساعتي بود كه از وقت شام مي گذشت ولي او، هنوز از خانه خارج نشده بود. همين موضوع باعث شده بود كه حاج رحمان در تصميمي كه گرفته بود محكم تر بماند و بيشتر شك كند. حالا ديگر كوچه هاي روستا خلوت شده و صداي رفت و آمدي در آن ها شنيده نمي شد. برق خانه ها يكي پس از ديگري خاموش مي شد و اهالي به خواب مي رفتند. گاه گاهي صداي پارس سگ ها از گوشه و كنار روستا به گوش مي رسيد و سكوت را مي شكست.

حاج رحمان كه خودش را با خواندن سوره هاي كوچك قرآن سرگرم كرده بود، قرآن را بست و بعد از بوسيدن آن، نگاهي به ساعتش كرد. چند دقيقه اي بيشتر به دوازده شب نمانده بود. با تعجب نگاهي به پنجره اتاق انداخت، باورش نمي شد كه ميرزاكرم هنوز از خانه اش خارج نشده باشد.

از جايش بلند شد، قرآن را داخل گنجه گذاشت و رختخوابش را كنار پنجره پهن كرد. برق همه خانه ها خاموش شده بود و مهتاب بالاي سر آبادي نورافشاني مي كرد. او هم چراغ را خاموش كرد و به طرف پنجره رفت. نگاهي به داخل كوچه و در روبه رو انداخت، هيچ خبري نبود. ميان رختخوابش نشست و تكيه اش را به ديوار زد. با اين كه خسته بود، اما خواب را بر چشمانش حرام كرده بود. حالا كه ميرزاكرم به مسجد نرفته شك و گمانش چندين برابر شده بود. در تاريكي اتاق مشغول ذكر گفتن شد تا خوابش نبرد.

آسمان، حريري نقره گون به تن كرده و ماه و ستاره ها را عاشقانه در آغوش گرفته بود. داخل اتاق حاج رحمان تا حدودي روشن بود. گويي مهتاب پشت پنجره اتاق ايستاده بود. جز صداي تيك تاك ساعت قديمي كه روي طاقچه بود صداي ديگري به گوش نمي رسيد. خواب، پاورچين پاورچين خود را به پلك هاي حاج رحمان رسانده و منتظر فرصت بود تا در يك چشم به هم زدن او را اسير خود كند.

چندلحظه بعد اتاق، غرق در تاريكي تازه اي شد، حاج رحمان سرش را چرخاند و از ميان قاب پنجره آسمان را نگاه كرد، دسته اي ابر سياه در حركت بودند تا ميهماني ماه و ستاره ها را به هم بزنند و حالا جز چند ستاره كوچك، آن هم بسياردور ازهم، نور ديگري در آسمان ديده نمي شد.

حاج رحمان به دقت به صفحه ساعت روي طاقچه نگاه كرد و با زحمت عقربه هاي آن را كه شب نما بودند، ديد. نيم ساعتي از نيمه شب گذشته بود. انتظار، بدجوري او را شكنجه مي داد و كم كم صبر و طاقتش را از او مي گرفت. ناگهان از داخل كوچه صدايي شنيد. چيزي مثل باز شدن در حياط. يكباره از جايش بلند شد و از پشت پنجره، داخل كوچه را نگاه كرد. با دقت به در خانه ميرزاكرم چشم دوخت و بالاخره چيزي را كه منتظرش بود، زير روشنايي ضعيف لامپ كوچه ديد.

يكي از لنگه هاي در حياط خانه ميرزاكرم باز بود. ميرزا، بالا و پايين كوچه را سرك مي كشيد تا مطمئن شود كسي داخل كوچه نيست، چند لحظه بعد در حالي كه چيزي زير بغلش گرفته بود، از در بيرون آمد و آن را آرام، پشت سرش بست. نفس در سينه حاج رحمان حبس شده بود. باورش نمي شد چيزي را كه مي بيند واقعيت داشته باشد. ميرزاكرم بود. آن هم با يك قالي كه زير بغل گرفته بود.

با رفتن ميرزاكرم، حاج رحمان هم بلافاصله عبايش را روي دوشش انداخت و از خانه خارج شد. كوچه ها تاريك بود و هيچ جنبنده اي در آن ها ديده نمي شد. ميرزاكرم مدام اطرافش را نگاه مي كرد و با قدم هايي بلند اما بي صدا، كوچه ها را پشت سر مي گذاشت، بي خبر از اين كه حاج رحمان در تعقيب اوست.

حاج رحمان تا نزديكي هاي قبرستان كه آن طرف آبادي بود او را تعقيب كرد. حالا ديگر كاملاً از نقشه ميرزاكرم آگاه شده بود و مي توانست حدس بزند كه او چه كار مي خواهد بكند. ميرزاكرم، بدون سروصدا از كنار قبرستان خود را به بيشه زاري كه اطراف خانه حبيب بود رساند. و بعد به خرابه هايي كه چندخانه و اتاق فروريخته بود، رفت و مدتي صبر كرد تا مطمئن شود كه كسي او را نمي بيند. قالي را در گوشه اي از خرابه كه كمي گود بود گذاشت و مشغول ريختن خاشاك و خرده چوب بر روي آن شد.

حاج رحمان لابه لاي درختان پنهان شده بود تا مبادا ميرزاكرم متوجه او شود. او را از دور زيرنظر داشت. ميرزاكرم تاجايي كه مي توانست روي قالي را خوب پوشاند. ابرهاي سياهي كه آسمان را پوشانده بودند، دوباره آرام آرام حركت كردند و از بالاي سر آبادي گذشتند. حالا حاج رحمان در زير نور مهتاب بهتر مي توانست ميرزاكرم را ببيند!

سپيده دم روز بعد، قبل از اذان صبح، حاج رحمان مثل هر روز به مسجد رفت. ميرزاكرم را بيدار كرد، بعد اذان گفت و به نماز ايستاد. بعد از نماز حاج رحمان رو به ميرزاكرم كه مدام چشمانش را مي ماليد كرد و گفت: «خوب ميرزاكرم! موافقي الآن بريم يه نگاهي به اطراف خونه حبيب بندازيم؟!»

ميرزاكرم كه از قبل منتظر اين حرف بود گفت: «آره! آفتاب نزده بريم بهتره. اين طوري كسي هم متوجه كار ما نمي شه.»

و بعد هر دو به راه افتادند. تا نزديك قبرستان كه به خانه حبيب منتهي مي شد، هيچ كدام نه حرفي زدند و نه چيزي از يكديگر پرسيدند. به بيشه زار كه رسيدند، ميرزاكرم رو به حاج رحمان كرد و گفت: «شما توي خرابه ها رو بگردين من هم توي بيشه رو مي گردم.»

هر دو شروع به گشتن كردند. حاج رحمان زير سنگ و كلوخ ها و پاي ديوارها را مي گشت و ميرزاكرم ميان درختان، لابه لاي شاخ و برگ ها و هرجا را كه به نظرش مي رسيد به دقت نگاه كرد. زيرچشمي مراقب حاج رحمان بود و گوش به زنگ صداي او. چند دقيقه بعد ميرزاكرم با صداي آهسته اي پرسيد: «چيزي پيدا كردي؟»

حاج رحمان جواب داد: «نه! هنوز هيچي.»

ميرزاكرم گفت: «من هم چيزي پيدا نكردم، ولي بايد بيشتر بگرديم، خوب نگاه كن!» و كم كم خودش را به خرابه ها نزديك كرد. چند لحظه بعد دوباره پرسيد: «چي شده حاج رحمان؟ چيزي نديدي؟»

حاج رحمان گفت: «نه!اين جا چيزي نيست،همه جا رو خوب گشتم.»

به دنبال اين حرف، ميرزاكرم، وارد خرابه ها شد و شروع به گشتن كرد. آفتاب در حال بالا آمدن بود و خود را از پشت تپه ها بالا مي كشيد. ميرزاكرم گفت: «آخه اگه اين جا هم نباشه پس كجا قالي رو پنهون كرده؟»

حاج رحمان در حالي كه گرد و خاك لباس هايش را مي تكاند، گفت: «فايده اي نداره ميرزاكرم! فكر نمي كنم اين جا چيزي پيدا بشه!»

ميرزاكرم به سمتي كه شب قبل قالي را پنهان كرده بود، رفت و با دقت مشغول جستجو شد. سنگ و كلوخ ها را كنار زد، و مقداري از زمين را هم گود كرد. اما اثري از قالي نبود. يك باره نگراني تمام وجودش را در برگرفت. زير لب زمزمه كرد: «آخه چه طور ممكنه؟ بايد همين جا باشه!»

حاج رحمان كه حرفش را شنيده بود گفت: «منظورت چيه ميرزاكرم؟»

ميرزاكرم دوباره زمزمه كرد: «قالي بايد همين اطراف باشه...»

- چرا بايد همين اطراف باشه؟ من كه نمي فهمم!

ميرزاكرم براي لحظه اي به خود آمد و گفت: «چي؟ آها... منظورم اينه كه بايد از اول، همه جا رو خوب بگرديم تا مطمئن بشيم، حالا شما دوباره يه نگاهي تو بيشه بنداز شايد من اون جا رو خوب نگشته باشم، تا من هم اين جاها رو يه نگاهي بندازم.» حاج رحمان به آرامي و با احتياط به طرف درختان كوچك و بزرگ بيشه زار رفت.

ميرزاكرم از فرصت استفاده كرد و همه جاي خرابه ها را دوباره به دقت زير و رو كرد، اما فايده اي نداشت. از نگراني دست و پايش به لرزه افتاده و رنگ به چهره اش نمانده بود. آن قدر ميان خاك ها دست و پا زد كه تمام لباس هايش پر از خاك شده بود. حاج رحمان به سراغش آمد و گفت: «بسه ديگه ميرزاكرم! فايده اي نداره، اين قدر خودت رو اذيت نكن. بيا زودتر بريم ممكنه كسي از اهالي ما رو اين جا ببينه! خوب نيست اين جا باشيم.»

ميرزاكرم در حالي كه از خستگي نفس نفس مي زد گفت: «نه بايد باز هم بگرديم.»

حاج رحمان به طرف او رفت و گفت: «اي بابا خسته نشدي؟ ما كه همه جا رو به دقت گشتيم، بيا ديگه ميرزاكرم! بيا بريم.» بعد دست او را گرفت و دنبال خودش كشاند.

ميرزاكرم حيران شده بود. اصلاً حواسش به خودش نبود، اما مي كوشيد تا حاج رحمان متوجه نشود، به همين خاطر همراه او از ميان خرابه ها بيرون آمد.

در راه بازگشت حاج رحمان نگاهي به چهره ميرزاكرم انداخت و با ديدن حالت او پرسيد: «چيه ميرزاكرم؟ چت شده؟ حالت خوب نيست؟!»

ميرزاكرم با دست پاچگي جواب داد: «چي؟... نَه! نَه! خوبم. چيزي نيست فقط يه كمي خسته شدم.» و كوشيد بر خودش مسلط باشد.

حاج رحمان گفت: «مي دونم ناراحت قالي هستي... ان شاءالله كه پيدا مي شه. غصه اش رو نخور.»

اما ميرزاكرم اصلاً متوجه حرف هاي او نبود. مدام دستش را به طرف دهانش مي برد و انگشت سبابه اش را گاز مي گرفت. گاه گاهي هم برمي گشت و پشت سرش را نگاه مي كرد. به جلو خانه هايشان كه رسيدند، حاج رحمان رو به ميرزاكرم كرد و گفت: «بفرما بريم خونه ما، يه چاي با هم بخوريم.»

ميرزاكرم جواب داد: «نه خيلي ممنون. بايد برم صحرا، خيلي كار دارم.»

- چرا تعارف مي كني ميرزاكرم؟ تو كه هنوز ناشتا نخوردي. من هم نخوردم، با همديگه يه چيزي مي خوريم، بعدش مي ري صحرا.

- آخه...

- آخه نداره. من هم تنهام، كسي خونه نيست. بي بي رقيه كه چند روزيه رفته ده بالا كمك حال خواهرش. خدا بعد عمري، يه پسر بهش داده. منم كه تنهام، با هم يه نون و چاي مي خوريم. تو باشي، من هم ميلم مي كشه و يه چيزي مي خورم.

ميرزاكرم خواست دوباره چيزي بگويد كه حاج رحمان دست او را گرفت و داخل خانه برد. در اين بين ميرزا، كوشيد تا حاج رحمان چيزي از موضوعي كه فكرش را مشغول كرده بود، نفهمد.

بعد از اين كه هر دو صبحانه شان را خوردند، حاج رحمان يك استكان ديگر چاي، جلو ميرزاكرم گذاشت و براي چند لحظه اي از اتاق خارج شد. ميرزاكرم براي اين كه زودتر آن جا را ترك كند، چاي را برداشت و با يك جرعه سر كشيد. همين موقع حاج رحمان با يك قالي كه زير بغل گرفته بود، وارد اتاق شد. ميرزاكرم با ديدن اين صحنه به لرزه افتاد و رنگ صورتش مثل گچ ديوار سفيد شد. حاج رحمان كه قالي را پهن كرد، ميرزاكرم كنترلش را از دست داد و استكان و نعلبكي از دستش رها شد و به زمين افتاد. حاج رحمان روبه روي او نشست و با لبخند پرسيد: «چيه ميرزاكرم؟ چرا دست و پات رو گم كردي؟ مگه چي شده؟»

ميرزاكرم در حالي كه مي كوشيد بر خود مسلط باشد گفت: «چيزه... هيچي... چيز مهمي نيست...» و بعد به دستانش نگاه كرد و گفت: «به خاطر پيريه... ما هم كه ديگه درست وحسابي پير شديم...»

حاج رحمان نيش خندي زد و گفت: «نه ميرزاكرم! اين لرزش دستات واسه پيري نيست، خودت هم خوب مي دوني كه مربوط به اين قالي مي شه؟!»

ميرزاكرم با تعجب پرسيد: «قالي؟!»

حاج رحمان گفت: «آره ديگه، همين قالي! مگه اين قالي رو نمي شناسي؟!»

ميرزاكرم سعي كرد خودش را نبازد و گفت: «اين قالي رو؟ نه، چرا بايد بشناسم؟!»

- خوب بهش نگاه كن، هنوز خاكيه.

- خوب كه چي؟ منظورت چيه؟

- خوب نگاش كن، اين همون قالي مسجد نيست؟ همون كه گفتي حبيب دزديده.

- اين؟... نه!... اين كه اون قالي نيست.

- چرا ميرزاكرم! چرا. به سوختگي گوشه اش نگاه كن هموني نيست كه حبيب اون شب با چوب كبريت سوزونده بود؟

صورت ميرزاكرم از عرق خيس شده بود. با صدايي كه انگار از ته چاه درمي آمد گفت: «نه!... يعني چرا، مثل اين كه خودشه... حالا از كجا آورديش؟!»

- بسه ديگه ميرزاكرم، ديگه حنات رنگي نداره... تا كي مي خواي خودت رو به نفهمي بزني؟!

- منظورت چيه حاج رحمان؟

- منظورم رو خوب مي فهمي ميرزاكرم... من مطمئن بودم كه دزدي كار حبيب نيست، وقتي كه ديشب گفتي دوباره بريم اون اطراف رو بگرديم، خيلي تعجب كردم. قبلش به حرفات كمي شك كرده بودم ولي با گفتن اون حرف، شَكم بيشتر شد... تا اين كه با چشماي خودم ديدم كه اين قالي رو با خودت بردي توي اون خرابه ها و قايمش كردي... من تمام شب مراقبت بودم ميرزاكرم، چرا خودت حقيقت رو نمي گي؟

ميرزاكرم سرش را پايين انداخت. گوش هايش سرخ شده بود. حالا ديگر مطمئن بود كه حاج رحمان او را ديده و همه چيز را مي داند. عرق پيشاني اش را پاك كرد و آه سردي كشيد. زير لب گفت: «لعنت بر شيطون!»

حاج رحمان تكيه اش را به ديوار داد و گفت: «ولي بيشتر وقت ها شيطون خود ما هستيم!»

ميرزاكرم در حالي كه مدام رنگ چهره اش تغيير مي كرد كمي جا به جا شد و فقط قالي را نگاه مي كرد، بدون اين كه حرفي بزند. حاج رحمان كه از سكوت او بيشتر عصباني شده بود، با خشم گفت: «چرا حرف نمي زني ميرزاكرم؟ چرا دست به دزدي زدي و بعد انداختي گردن حبيب؟!»

ميرزاكرم يكباره گفت: «نَه حاجي، نَه... من دزد نيستم... من اين قالي رو ندزديدم.»

حاج رحمان گفت: «من كه باور نمي كنم، چرا دروغ مي گي؟»

- من فقط خواستم با اين كار جلو مسجد اومدن حبيب رو بگيرم... اين قالي رو آوردم خونه و بعد گفتم حبيب اومده از مسجد دزديده...

- پس همه حرف هايي كه زدي دروغ بود. درسته؟!

- آره، همه اش ساختگي بود. مي خواستم با اين كار پاي حبيب رو از مسجد ببرم... اون كلاهي رو هم كه نشون دادم، چند روز قبل، حبيب تو مسجد جا گذاشته بود. ولي من گفتم موقع دزدي از سرش افتاده...

- مگه حبيب چي كار كرده بود كه تو اين تهمت سنگين رو بهش زدي؟! چرا نمي خواستي به مسجد بياد؟!

- ازش خوشم نمي اومد، نمي تونستم وجودش رو تحمل كنم...

- ولي ميرزاكرم من از حرفات فقط يه چيز مي فهمم و اون اينه كه دفعه قبل هم كه از مسجد دزدي شد كار خود تو بوده...

ميرزاكرم يكباره مثل ديگي كه به جوش آمده باشد برآشفت و گفت: «نَه!... به خداي احد و واحد كه نه... من توي اون دزدي هيچ دخالتي نداشتم، گفتم كه، اين بار هم نيتم دزدي نبوده... من قصد داشتم كه بعداً قالي رو به مسجد برگردونم... فقط مي خواستم يه كاري كنم كه ديگه حبيب مسجد نياد... فقط همين...»

حاج رحمان با عصبانيت گفت: «آخه چرا؟ مگه حبيب چه هيزم تري به تو فروخته بود؟ اون كه هر روز وضعش بهتر از روز قبل مي شد. كاري هم به كار كسي نداشت... تو فقط از وجود او استفاده كردي تا كار زشت خودت رو به اون نسبت بدي، چون مي دونستي كه سابقه خوبي نداره و كسي حرفش رو باور نمي كنه...»

- نَه!... به روح رسول الله كه من، قصد دزدي نداشتم، من اين همه سال عمر كردم اما يه لقمه حروم توي سفره ام نبردم... حالا چه طور مي تونستم دزدي كنم؟ اون هم از خونه خدا....

- پس چي ميرزاكرم؟ آخه يه دليل خداپسند بيار تا من باورم بشه كه تو راست مي گي! به بهانه اين كه از حبيب خوشت نمي اومده كه نمي شه دست به چنين كاري زده باشي؟!

ميرزاكرم آه سردي كشيد، كلاهش را از سر برداشت و با ناراحتي گفت: «آره، درسته! حق باشماست. حرفام قانع كننده نيست ولي شما كه از گذشته خبر نداري! نمي دوني من چه درد بزرگي دارم.»

حاج رحمان با تعجب پرسيد: «چه دردي داري؟! حرف بزن ببينم! بگو چي شده!»

ميرزاكرم جواب داد: «باشه. حالا كه اين طوري شد همه چيز رو برات تعريف مي كنم حاجي تا مطمئن بشي كه من قصد دزدي نداشتم.»

حاج رحمان به دهان ميرزاكرم چشم دوخت و او با ناراحتي لب به سخن باز كرد: «آره حاج رحمان، اگه تو از راز دلم خبر داشتي حرفاي منو باور مي كردي... يادت مي ياد پانزده سال پيش همين حبيب چه طور آدمي بود؟ وقتي رو مي گم كه پدر و مادر بيچاره اش زنده بودن و اون از صبح تا شب، اسير غرور جوانيش بود... هيچ كس از حبيب، دل خوشي نداشت. برخلاف الآن كه آزارش به يه مورچه هم نمي رسه، اون موقع زمين و زمان از دستش مي ناليد... يادت مي ياد حاج رحمان؟»

حاج رحمان دستي به ريش هايش كشيد و گفت: «آره يادم مي ياد، آدم سر به راهي نبود.»

ميرزاكرم ادامه داد: «همون موقع بعد از فوت پدرش، مادر حبيب، چندبار پيغام داد كه مي خوان بيان خواستگاري، گفت كه حبيب خاطرخواه دخترم شده و مي خواد با دخترم عروسي كنه، همين دخترم ريحانه كه الآن خونه اش رفته شهر... من كه اصلاً راضي به اين وصلت نبودم، موضوع رو به دخترم و زنم گفتم. دخترم گفت: «اگه منو از خونه هم بيرون كنين زن حبيب نمي شم...» من هم به مادر حبيب پيغوم دادم كه راضي به اين وصلت نيستم و دخترم هم تن به چنين كاري نمي ده... اما چند شب بعد ديدم كه حبيب با خواهر و مادرش اومدن خواستگاري. وقتي تنهايي با مادر حبيب حرف زدم، گفت كه حبيب اونارو مجبور كرده بيان خواستگاري... با خود حبيب هم حرف زدم و گفتم دخترم راضي نيست كه زن اون بشه و خودم هم هيچ ميلي ندارم دخترم رو به اون بدم. اون شب هر طور بود به اونا جواب رد دادم و رفتن. چند بار ديگه هم مادرش پيغوم داد كه اگه مي شه دوباره بيان خواستگاري. حبيب هم هر وقت منو مي ديد ازم مي خواست كه با دخترم حرف بزنم و راضيش كنم. اما وقتي مطمئن شد كه من هم دل خوشي ازش ندارم، شروع كرد به تهديد كردن... مي گفت كه اگه ريحانه رو بهش ندم، خودشو مي كشه. اما من اصلاً به حرفاش توجهي نمي كردم.» ميرزاكرم كمي سكوت كرد و سرش را با تأسف تكان داد.

حاج رحمان گفت: «خوب بعدش چي شد؟!»

ميرزاكرم از جايش بلند شد و گفت: «اگه اجازه بدي چند دقيقه برم خونه ام و برگردم. مي خوام يه چيزي بيارم نشونتون بدم تا مطمئن بشين كه هرچي مي گم حقيقت داره.»

حاج رحمان پرسيد: «چي مي خواي بياري؟!»

ميرزاكرم به طرف در اتاق رفت و گفت: «چند دقيقه صبر كنين خودتون مي فهمين.» و از اتاق خارج شد.

با رفتن ميرزاكرم، حاج رحمان به قالي مسجد چشم دوخت و به فكر فرورفت. احساس مي كرد در پس اين حرف ها رازي مهم نهفته است كه تا چند لحظه ديگر از آن باخبر خواهد شد. به همين خاطر براي شنيدن آن بي تابي مي كرد.

ده دقيقه بعد ميرزاكرم در حالي كه پارچه كهنه و لوله شده اي را در دست داشت به اتاق برگشت و در جايش نشست.

حاج رحمان با عجله گفت: «بقيه اش رو تعريف كن ميرزاكرم، بعد چي شد؟!»

ميرزاكرم ادامه داد: «حبيب وقتي ديد من به تهديدهاش اعتنايي نمي كنم يه شب با يه چاقو اومد سراغم.»

حاج رحمان با تعجب گفت: «با چاقو؟!»

ميرزاكرم بندهاي دور پارچه را باز كرد و از لاي آن چاقوي دسته بلندي را بيرون آورد كه بيشتر شبيه به يك خنجر بود تا يك چاقو. بعد گفت: «آره چاقو... با همين چاقو اومد سراغم.» و چاقو را به طرف حاج رحمان دراز كرد.

حاج رحمان با تعجب چاقو را از او گرفت تا خوب نگاه كند. ميرزاكرم ادامه داد: «اگه خوب به دسته اش نگاه كني، مي بيني كه اسم حبيب روش حك شده.»

حاج رحمان بادقت به دسته چاقو نگاه كرد واسم حبيب را روي آن ديد.

ميرزاكرم گفت: «اون شب! جز من، كسي تو خونه نبود، زنم و دخترم رفته بودند خونه بي بي سكينه واسه رشته بُري. فقط من توي خونه بودم. آخر شب بود، مي خواستم بخوابم كه يه دفعه صداي در اومد. با عجله دويدم تو حياط. ديدم يه نفر با لگد به در مي زنه... رفتم پشت در و پرسيدم: «كيه؟» اما جوابي نيومد. دوباره صداي در زدن بلند شد. با عصبانيت درو باز كردم كه يه دفعه، حبيب رو ديدم با همين چاقوش، روبه روم وايساده! تا منو ديد به طرفم حمله كرد و گفت: «مي كشمت! حالا كه دخترت رو به من نمي دي خودم مي كشمت!» بعد دوباره با چاقو به من حمله كرد. هر طور كه بود آرومش كردم و گفتم بشينيم با همديگه حرف بزنيم تا مشكل حل بشه يا اون منو راضي مي كنه يا من اونو. بردمش طبقه بالا يه استكان چاي گذاشتم جلوش و شروع كردم به حرف زدن. به خيال خودم، داشتم كم كم آرومش مي كردم كه يه دفعه نمي دونم چي شد دوباره به سرش زد، مثل برق از جاش پريد و گفت: «نه! تو مي خواي با اين حرفا منو خام كني! فكر كردي مي توني سر منو شيره بمالي؟» دوباره با چاقو به طرف من حمله كرد. من از دستش فرار كردم توي ايوون، نمي خواستم باهاش درگير بشم. همه اش سعي مي كردم يه طوري چاقو رو از دستش بگيرم كه يك دفعه نوك چاقو به دستم خورد و درد شديدي امانم رو بريد. خون جلو چشمامو گرفت، چيزي نمونده بود چاقو رو تو سينه ام فروكنه كه دستش رو گرفتم و با همين دستم كه زخمي شده بود كوزه آب رو كه روي ايوون بود برداشتم و باتمام قدرت كوبيدم تو سرش. مثل اين كه سرش گيج رفت. بي اختيار و عقب عقب به طرف پله ها رفت و از بالاي پله ها افتاد تو حياط. دويدم بالاي سرش. ديدم همان طور كف حياط افتاده و تكون نمي خوره. چند بار صداش كردم، جوابي نداد. با دست تكانش دادم، اما باز هم هيچ حركتي نكرد. خيلي ترسيدم. فكر كردم مرده. دست و پام رو گم كرده بودم، نمي دونستم چي كار كنم... دستم هم پر از خون شده بود، با عجله يه تيكه پارچه پيدا كردم و دستم رو بستم. بعد دويدم تو كوچه تا مطمئن بشم كه كسي تو كوچه نيست، به كوچه هاي اطراف هم سرك كشيدم، هيچ كس نبود. برگشتم تو حياط، حبيب رو انداختم تو گاري و از حياط بردم بيرون، گاري رو دنبال خودم تا تو خرابه ها كشيدم و حبيب رو انداختم تو خرابه ها و خيلي زود برگشتم خونه. لكه هاي خوني رو هم كه تو حياط و روي پله ها ريخته بود، پاك كردم. وقتي ديدم توي گاري هم خوني شده تازه فهميدم كه سر حبيب هم شكسته. توي گاري رو هم پاك كردم...»

ميرزاكرم در حالي كه دستانش به لرزه افتاده بود ادامه داد: «همه اش دعا مي كردم كه كسي از همسايه ها نفهميده باشه. تا صبح بدنم مي لرزيد، نمي دونستم مرده يا نه؟! تمام شب رو بيدار بودم، نمي دونستم چي كار كنم؟ هرچي دعا و توبه مي كردم فايده اي نداشت تا اين كه بالاخره صبح شد. تا نزديك ظهر جرئت نمي كردم برم بيرون. منتظر بودم تا از همسايه ها خبر مرگ حبيب رو بشنوم. اما خبري نشد. ديگه طاقت نداشتم، از خونه زدم بيرون. از چند نفر شنيدم كه مي گفتن حبيب رو چيز خور كردن. به هر كس مي رسيدم يه چيزي مي گفت. تا اين كه با چشماي خودم ديدمش... همين طوري شده بود. ساكت و بي حواس. چندبار خودم رو بهش نشون دادم ولي اصلاً نمي شناخت. فهميدم وقتي از بالاي ايوون افتاده، پايين مخش عيب كرده. من هم حرفي به كسي نزدم. حتي به زن و دخترم هم نگفتم. وقتي از بريدگي دستم پرسيدن، گفتم با چاقو دستم رو بريدم.»

ميرزاكرم آستين دست راستش را بالا زد و جاي زخم چاقو را كه هنوز روي ساعدش معلوم بود به حاج رحمان نشان داد و گفت: «اين جاي همون زخمه. بعد از پانزده سال هنوز معلومه. ديگه از اون به بعد خودمو مقصر مي دونستم. آروم و قرار نداشتم. براي اين كه خودم رو يه كمي تسلي بدم، اومدم شدم خادم مسجد شايد خدا از گناهم بگذره...»

حاج رحمان با ناباوري گفت: «باورم نمي شه ميرزاكرم! يعني راز سر به مهر حبيب اينه؟»

ميرزاكرم جواب داد: «آره حاج رحمان! پونزده ساله كه اين زخم كهنه تو سينه ام ريشه دوونده. شما اولين كسي هستين كه اين حرفا رو شنيده. از اون به بعد هر وقت كه مي تونستم به حبيب و خواهرش كمك مي كردم. حتي وقتي خواهرش مريض شد و تو بيمارستان بستري شد هر چي پول داشتم خرجش كردم. تا اين كه...»

حاج رحمان حرفش را كامل كرد و گفت: «تا اين كه پاي حبيب به مسجد باز شد آره؟!»

ميرزاكرم سرش را به علامت تأييد حرف او تكان داد و گفت: «آره! تا اين كه حبيب اومد و دوباره شد كابوس شب و روزم.»

حاج رحمان با تعجب گفت: «ولي من هنوز علت مخالفت تو رو با اومدن حبيب به مسجد نفهميدم. حبيب كه روز به روز بهتر مي شد. براي چي نمي ذاشتي بياد مسجد؟!»

ميرزاكرم گفت: «مشكل همين جا بود حاج رحمان. اگه به حالت اولش برمي گشت چي؟ اگه همه چيز يادش مي اومد چي؟ منو مي كشت... از ترسش بعضي شبا خوابم نمي برد. روزهاي اول كه مي اومد مسجد، با خودم مي گفتم دو - سه روزي بيشتر طول نمي كشه. مردم بهش پول نمي دن، اونم ديگه مسجد نمي ياد. اما هرشب مردم بهش كمك مي كردن. منم هرچي بهانه مي آوردم و مخالفت مي كردم فايده اي نداشت. تا اين كه چند بار با شما حرفم شد و منو سرزنش كردين. ترسيدم اگه بيشتر مخالفت كنم، بهم شك كني. هر چي تونستم صبر كردم و دندون روي جگر گذاشتم اما ديگه نمي تونستم تحمل كنم. هر بار حبيب رو تو مسجد مي ديدم، دچار عذاب وجدان مي شدم. وقتي تو مسجد نگاهم مي كرد بدنم مي لرزيد... انگار هر بار منو مي ديد مي خواست چيزي بهم بگه اما صبر مي كرد و با اين كارش منو بيشتر عذاب مي داد. بعضي از شبا خواب مي ديدم حبيب با همين چاقو بالاي سرم وايساده و نگام مي كنه. ديگه جونم به لبم رسيده بود. اين اواخر حتي ظهرها هم خودش مي اومد مسجد و نماز مي خواند. من هم يه گوشه مي نشستم و كمتر خودم رو بهش نشون مي دادم. همه اش دنبال يه بهانه اي بودم كه حبيب براي هميشه مسجد اومدنو ترك كنه، تا اين كه بالاخره شيطون رفت توي جلدم و مجبور شدم كه دزدي قالي رو علم كنم و ديگه بقيه شو خودتون مي دونين.»

حاج رحمان گفت: «ولي تو با اين كارت مرتكب گناه بزرگي شدي ميرزاكرم. هيچ مي دوني گناه تهمت چه قدر سنگينه؟ جواب خدا رو چي مي خواي بدي؟»

ميرزاكرم گفت: «مجبور بودم حاج رحمان. چاره اي جز اين كار نداشتم. تصميم داشتم بعد از يه مدت هم قالي رو به يه بهانه اي به مسجد برگردونم و هم حبيب رو از دست خودم راضي كنم ولي با دست خودم، خودم رو رسوا كردم.»

حاج رحمان لحنش را كمي مهربان تر كرد و گفت: «دشمنت رسوا بشه ميرزاكرم، اين چه حرفيه؟ اگه من هم جاي تو بودم ممكن بود همين كار رو بكنم. حالا هم ناراحت نباش. هر چي كه گفتي پيش خودم مي مونه، فقط...»

- فقط چي حاج رحمان؟

- فقط حالا بگو مي خواي چي كار كني؟

ميرزاكرم سرش را بالا گرفت و به چشمان او نگاه كرد. گويي از چشمان او شرم داشت. خواست چيزي بگويد اما بغض راه گلويش را گرفته بود، بدون اين كه حرفي بزند نگاهش را از او گرفت تا حاج رحمان متوجه اشكي كه در چشمانش جمع شده بود نشود.

حاج رحمان بعد از مكث كوتاهي گفت: «امروز با همديگه مي ريم سراغ حبيب.»

ميرزاكرم با تعجب نگاهش كرد و گفت: «چي؟! بريم پيش حبيب؟ براي چي؟!»

- براي اين كه تو از اين همه عذاب راحت بشي.

- نكنه منظورت اينه كه بيام پيش حبيب و همه حرفايي كه به تو زدم بهش بگم. آره؟!

حاج رحمان بدون اين كه حرفي بزند چشمانش را به آرامي بست و سرش را به علامت تأييد تكان داد.

- نَه نَه! من هيچ وقت اين كارو نمي كنم!...

بعد سكوت كرد و چشمانش را به زمين دوخت.

حاج رحمان ادامه داد: «تو چاره اي غير از اين كار نداري. تا كي مي خواي اين همه عذاب وجدان بكشي؟ از اين گذشته، تو بايد به خاطر تهمتي كه به حبيب زدي، ازش حلاليت بخواي. البته لازم نيست كه بگي تو خودت...»

- ولي حاج رحمان من اين همه سختي كشيدم كه حبيب گذشته رو به ياد نياره، حالا خودم بيام همه چيز رو براش تعريف كنم؟ بهش بگم كه من باعث شدم اين طوري بيچاره بشه؟ فكر كردي اگه بفهمه ممكنه چي كار كنه؟

- تو نبايد اين همه خودت رو مقصر بدوني ميرزاكرم، كسي چه مي دونه، شايد قسمت اين بوده كه اون شب، اون اتفاق براش بيفته تا وضعيت بدتري پيدا نكنه... حالا هم توكل به خدا، بيا با هم بريم پيش حبيب و همه چيز رو براش بگو.

ميرزاكرم سرش را پايين انداخت و گفت: «نه حاج رحمان! من نمي تونم اين كار رو بكنم، خيلي سخته!»

حاج رحمان كمي فكر كرد و بعد گفت: «خيلي خوب ميرزاكرم! اين قدر زود تصميم نگير، از حالا تا شب خوب فكرهاتو بكن. پيش خودت سبك، سنگين كن ببين مي خواي از اين دوزخي كه براي خودت درست كردي راحت بشي يا نه؟ ولي مطمئن باش چيزي كه من مي گم به صلاح خودته، من كه بدي تورو نمي خوام.»

ميرزاكرم گفت: «باشه. من باز هم فكر مي كنم ببينيم چي مي شه.»

چند لحظه بعد ميرزاكرم از جايش بلند شد، چاقويي را كه با خود آورده بود برداشت و از خانه حاج رحمان خارج شد. او از اين كه توانسته بود بعد از پانزده سال حرف هاي دلش را بيرون بريزد، احساس سبكي مي كرد. اما حالا، حاج رحمان از او خواسته بود كه باهم نزد حبيب بروند و همه چيز را به او بگويند. چيزي كه حتي فكر كردن به آن براي ميرزاكرم، وحشت آور بود و بدنش را مي لرزاند. با اين همه، گاهي وسوسه مي شد و به سرش مي زد كه حرف حاج رحمان را قبول كند و يك بار براي هميشه از اين همه ترس و عذاب روحي خود را خلاص كند. او تمام روز را به پيشنهاد حاج رحمان فكر كرد و هر بار مي كوشيد تا ترسي را كه اين همه سال در درونش رخنه كرده بود، بيرون بريزد و خودش را براي اعتراف كردن نزد حبيب آماده كند.

موقع اذان مغرب كه شد ميرزاكرم با همان چاقويي كه لاي پارچه كهنه پيچيده بود، به مسجد رفت و با ديدن حاج رحمان گفت: «من تصميم خودم رو گرفتم حاجي! بذار هرچي مي خواد بشه، بشه. اميدم به خداست، شايد از اين كابوسي كه سال هاست دنبالمه راحت شدم.»

حاج رحمان با خوشحالي دستي به شانه اش زد و گفت: «مرحبا ميرزاكرم! مرحبا! مي دونستم قبول مي كني. ان شاءالله كه همه چي به خير و خوشي تمام مي شه.» و بعد از اذان نماز مغرب و عشاء، هر دو به طرف خانه حبيب به راه افتادند.

با اين كه ميرزاكرم خودش قبول كرده بود همه چيز را براي حبيب بگويد اما اضطراب و نگراني دست از سرش برنمي داشت. مدام به اين فكر مي كرد كه چگونه پيش حبيب لب به سخن بگشايد و پرده از رازي كه سال ها آن را درون خود مخفي كرده بود، بردارد. حاج رحمان در طول راه حرف مي زد، حرف هايش مثل آبي بود كه روي شعله هاي آتش ريخته مي شد و درون او را آرام مي كرد. ميرزاكرم با پاي خود به محكمه اي قدم مي گذاشت كه در حق قاضي اش سال ها پيش بدي كرده بود و خود را در مقابل او مجرم و گناهكار مي دانست.

وقتي به خانه حبيب رسيدند، حاج رحمان چندين بار در حياط را كوبيد و از پشت در حبيب را صدا زد. چند لحظه بعد حبيب در را باز كرد. حاج رحمان با ديدن او سلام كرد و گفت: «آقا حبيب مهمون نمي خواي؟!»

حبيب از جلو در كنار رفت و با لحن گرفته اي گفت: «بفرماييد.»

ميرزاكرم بدون اين كه نگاهي به حبيب بيندازد، پشت سر حاج رحمان وارد حياط شد. لاله، كه مثل هميشه مشغول قالي بافي بود با ديدن آن ها دم در آمد و با حركت سرش سلام كرد. حاج رحمان بعد از اين كه با لاله سلام و احوال پرسي كرد، به همراه ميرزاكرم وارد اتاق كناري شد. حبيب هم پشت سر آن ها وارد اتاق شد و روبه رويشان نشست. هر سه چند لحظه سكوت كردند و چيزي نگفتند. حبيب، طوري كه گويي يكباره چيزي به يادش آمده باشد سرش را بلند كرد پرسيد: «دوباره اومدين سراغ قالي؟!»

حاج رحمان با شنيدن اين حرف لبخندي زد و گفت: «نه آقا حبيب! نگران نباش خدا رو شكر قالي پيدا شده، ما فهميديم كه كار تو نبوده، كسي كه قالي رو از مسجد برده يكي ديگه بوده. به همين خاطر ميرزاكرم اومده عذرخواهي كنه.» و رو به ميرزاكرم كرد و گفت: «مگه نه ميرزاكرم؟»

ميرزاكرم كه از اين حرف او بسيار شرمنده شده بود گفت: «آره درسته! همين طوره، من اشتباه كردم...»

در اين حين لاله وارد اتاق شد و سيني كوچكي را كه دو استكان چاي در آن بود، جلو حاج رحمان و ميرزاكرم گذاشت. نگاهي به حبيب انداخت و وقتي كه حبيب با حركت سر به او اشاره كرد كه برود، از اتاق خارج شد. با رفتن او حاج رحمان به حبيب نگاهي كرد و پرسيد: «خوب آقا حبيب حالا تو حاضري ميرزاكرم رو به خاطر اشتباهي كه كرده ببخشي و اين ماجرا رو فراموش كني؟!»

حبيب نگاهي به ميرزاكرم انداخت و در حالي كه سرش را به علامت مثبت تكان مي داد، گفت: «آره!»

حاج رحمان با خوشحالي گفت: «آفرين به تو آقا حبيب! گذشت كردن كار خيلي خوبيه، مي دونستم كه ميرزاكرم رو مي بخشي.» و رو به ميرزاكرم گفت: «شنيدي ميرزاكرم؟ حبيب از تو راضيه... حالا چايت رو تا سرد نشده بخور.»

ميرزاكرم در حالي كه پيشاني اش از عرق خيس شده بود، دستش را دراز كرد و يكي از استكان ها را برداشت، حاج رحمان هم استكان ديگر را برداشت و در چند جرعه آن را سر كشيد. چند لحظه بعد حاج رحمان، دوباره حبيب را مخاطب قرار داد و گفت: «ولي آقا حبيب غير از موضوع قالي، ميرزاكرم حرف هاي ديگه اي هم براي گفتن داره.» بعد دستش را روي شانه ميرزاكرم گذاشت و گفت: «بسم الله.... شروع كن ميرزاكرم، حرفات رو بگو!»

ميرزاكرم نگاهي به حاج رحمان انداخت و با پشت دست عرق پيشاني اش را پاك كرد. حبيب كه ميرزاكرم را نگاه مي كرد گفت: «بگو ميرزاكرم!»

ميرزاكرم با دلشوره نگاهي به حبيب انداخت. بعد همان چاقويي را كه به حاج رحمان نشان داده بود از ميان پارچه بيرون آورد، آن را به حبيب نشان داد و گفت: «آقاحبيب خوب نگاه كن ببين اين چاقو رو مي شناسي؟!»

حبيب نگاهي به چاقو انداخت و گفت: «نَه! نمي شناسم...»

ميرزاكرم چاقو را به دست او داد و گفت: «خوب به دسته اش نگاه كن، روي دسته اش اسم تو حك شده. پونزده سال پيش تو با همين چاقو اومده بودي سراغ من. يادت مي ياد؟ آخر شب بود. اومده بودي كه منو بكشي. مي خواستي با دختر من عروسي كني ولي من راضي نبودم. بعد با هم گلاويز شديم. تو منو زخمي كردي، من هم زدم تو سرت و تو از بالاي پله ها افتادي پايين. يادت مي ياد؟... من هموني هستم كه مي خواستي با دخترش عروسي كني. ميرزاكرم، پدر ريحانه! يادت مي ياد؟»

حبيب كه هنوز به اسم روي دسته چاقو خيره مانده بود، چاقو را زمين گذاشت و با حركت سر آهسته جواب داد: «آره يادم مي ياد!»

ميرزاكرم كه اصلاً انتظار شنيدن چنين حرفي را نداشت يكباره با حالتي كه گويي شوكه شده باشد پرسيد: «چي؟ چي گفتي؟... تو... يادت مي ياد؟»

حبيب آره سردي كشيد و جواب داد: «آره! يادم مي ياد...»

قلب ميرزاكرم مي خواست از جا كنده شود. دستش را روي قلبش گذاشت و با كلماتي بريده بريده گفت: «يعني... يعني تو منو مي شناسي؟... تو...من...»

حبيب سرش را به علامت تأييد تكان داد. ميرزاكرم با حيرت تمام گفت: «باورم نمي شه...شنيدي حاج رحمان؟! شنيدي حبيب چي گفت؟»

حاج رحمان با لبخندي گفت: «آره ميرزاكرم، شنيدم چي گفت.»

ميرزاكرم دست حاج رحمان را گرفت و با نگراني گفت: «نكنه مي خواي بگي من دارم خواب مي بينم آره؟»

حاج رحمان كه نگران حال ميرزاكرم شده بود، براي اين كه او را از اين سردرگمي بيرون بياورد گفت: «آروم باش ميرزاكرم! به خودت مسلط باش!»

ميرزاكرم باورش نمي شد. با عجله آستين لباسش را بالا زد و جاي بريدگي دستش را به حبيب نشان داد و گفت: «يعني تو يادت مي ياد اين زخم مال چيه؟»

حبيب جواب داد: «خوب آره! من اون شب نادوني كردم و با همين چاقو دستت رو بريدم.»

ميرزاكرم فرياد زد: «يا رسول الله! چي دارم مي شنوم؟! اصلاً باورم نمي شه... يعني تو اين همه مدت از همه چيز خبر داشتي و چيزي نگفتي؟!»

حاج رحمان پيش دستي كرد و گفت: «نه ميرزاكرم مدت زيادي نيست كه حبيب به خودش اومده.»

ميرزاكرم پرسيد: «منظورت چيه حاج رحمان؟»

حاج رحمان جواب داد: «از همون شب قدر كه چند نفر ريخته بودن سرش و سروكله اش رو شكسته بودن، كم كم همه چيز به يادش اومد. بعد همه چيز رو براي من تعريف كرد.»

ميرزاكرم با تعجب بيشتري انگشت اشاره اش را به طرف حاج رحمان بلند كرد و گفت: «يعني؟!... يعني شما هم از قبل خبر داشتين...؟!»

حاج رحمان با لبخندي سرش را تكان داد و گفت: «آره ميرزاكرم! همه چي رو مي دونستم، ولي منتظر بودم از زبان خودت بشنوم. اگه بهت مي گفتم كه حبيب همه چي رو به ياد آورده كه باورت نمي شد، به همين خاطر خودت رو آوردم اين جا تا با گوشاي خودت و از زبون حبيب بشنوي!»

ميرزاكرم رو به حبيب كرد و گفت: «پس همه چي رو خودت فهميدي آره؟!»

حبيب جواب داد: «آره، يه دفعه همه چيز يادم اومد...»

ميرزاكرم با ناراحتي پرسيد: «خوب حالا مي خواي با من چي كار كني؟»

- هيچي، چي كار بايد بكنم؟

- يعني تو اصلاً ناراحت نيستي كه اين همه سال فراموشي پيدا كرده بودي؟ تو از دست من عصباني نيستي؟ نمي خواي انتقام بگيري؟

- چرا بايد عصباني باشم؟ به قول حاج رحمان من خودم مقصر بودم. اگه تو رو مي كشتم معلوم نبود چه بلايي سرم مي اومد. تو اين همه به من و خواهرم خوبي كردي، به ما پول دادي، چرا بايد ناراحت باشم؟! من فقط از دست خودم عصباني ام كه چرا اون موقع اين همه به مردم بدي مي كردم، اين طوري هم نتيجه اش رو گرفتم...

ميرزاكرم با غصه گفت: «يعني اين همه سال من بيخود نگران بودم؟»

حاج رحمان جواب داد: «آره ميرزاكرم. ترس و وحشت تو بيخود بوده، آقاحبيب خودش فهميده كه مقصر خودش بوده، تو اون شب مجبور بودي از خودت دفاع كني.»

ميرزاكرم سرش را پايين انداخت و گفت: «حلالم كن حبيب! حلالم كن. من در حق تو خيلي بدي كردم، حلالم كن.»

حبيب گفت: «باشه ولي به يه شرط ميرزاكرم.»

ميرزاكرم در حالي كه قطرات اشك از گوشه هاي چشمش به روي گونه هايش جاري مي شد سرش را بالا گرفت و پرسيد: «چي حبيب؟ چه شرطي؟»

- اين كه باز هم بذاري بيام مسجد و با بقيه نماز بخونم!

- فقط همين؟!

- آره فقط همين! چون حالا ديگه تنها دلخوشيم همينه! شايد از اين راه بتونم بدي هاي گذشته ام رو جبران كنم. اگه حاج رحمان اين كارو نمي كرد معلوم نبود چه بلايي به سرم مي اومد.

ميرزاكرم گفت: «حالا كه تو اين قدر بزرگواري در حق من مي كني و خودت همه چيز رو مي دوني، ديگه دليلي نداره با اومدنت به مسجد مخالفت كنم، هر وقت اومدي قدمت رو چشم.»

چند لحظه بعد ميرزاكرم و حاج رحمان از حبيب خداحافظي كردند و از خانه او خارج شدند. شب بال هايش را بر روي روستا گسترده بود و عطر خاك نم خورده از باران، در كوچه هاي خلوت روستا به مشام مي رسيد. ميرزاكرم هم چون نوزادي كه گويي تازه از مادر متولد شده باشد، در حالي كه گاه گاهي برمي گشت و پشت سرش را نگاه مي كرد، به سوي مسجد قدم برمي داشت.


بازگشت