هرگز كم نفروختم و اول وقت نماز


مرحوم حاج ملا احمد نراقي صاحب معراج السعادة در كتاب خزائن خود از يكي از معتمدين و او از پدر خود كه او نيز از ثقات بود، نقل كرده كه گفت:

در وقتي كه من در سن شانزده سالگي بودم، عيد نوروزي بود، در اصفهان به اتفاق والد خود و جمعي از دوستان و هم صحبتان به ديد و بازديد عيد به خانه ي آشنايان مي رفتيم، روز سه شنبه بود، و ما براي ديدن يكي از دوستان بيرون آمديم. خانه ي او نزديك قبرستاني بود، ما كنار قبري نشستيم و يكي را فرستاديم تا بر درب خانه ي آن رفيقمان برود و ببيند هست يا نيست.

يكي از رفقا به عنوان مطايبه و شوخي گفت: اي صاحب قبر آخر ايام عيد است، ما به ديدن هر كس كه رفته ايم تعارفي كرده، ميوه و شيريني براي ما آورده.

ناگاه صدائي از قبر بيرون آمد كه ببخشيد من نمي دانستم كه



[ صفحه 127]



شما تشريف مي آوريد، هفته ي ديگر وعده ما و شما در همين جا، تا از خجالت شما بيرون بيايم و شما را پذيرائي كنم.

از شنيدن اين صدا همه ي ما متوحش و مضطرب شديم و يقين كرديم تا هفته ي ديگر همه مي ميريم، پس مشغول گريه و زاري و توبه و وصيت شديم تا اينكه سه شنبه ي ديگر شد و همه سالم در پيش يكديگر جمع شديم و سر آن قبر رفتيم كه ببينيم چه مي شود، يكي از همراهان صدا زد:

اي صاحب قبر به وعده خود وفا كن ما آمديم، صدائي از قبر بلند شد: بسم الله، بفرمائيد، ناگاه زمين شكافته شد، و چند پله پيدا شد در نهايت حيراني و اضطراب پائين رفتيم، دهليز سفيد كاري شده پيدا شد، شخصي هم ايستاده بود كه ما را راهنمائي كند، وقتي كه دهليز را طي كرديم، وارد باغي شديم، در نهايت طراوت و صفا با نهرهاي جاري، درختهاي بسيار مشتمل بر ميوه هاي همه ي فصل ها و مرغان خوش الحان بالاي درختان؛ از خياباني كه مقابل دهليز بود گذشتيم و به عمارت بسيار عالي رسيديم، درهاي آن عمارت به اطراف باغ باز بود.

شخصي در نهايت حسن و جمال در آنجا نشسته بود، ما را كه ديد برخواست و احترام كرد، دستور داد انواع ميوه ها و شيريني ها را كه مثل آن را نديده بوديم، حاضر كردند، قدري خورديم و بعد از ساعتي برخواستيم، آن شخص ما را تا



[ صفحه 128]



نزديك دهليز مشايعت كرد، پس پدر من از او پرسيد: شما كيستيد و اينجا كجا است؟ گفت: من فلان مرد قصاب هستم كه در بازارچه ي نزديك همين قبرستان دكان داشتم و مشغول قصابي بودم كه هرگز كم فروش نبودم و اول وقت نماز كه مي شد و صداي مؤذن بلند مي شد، اگر گوشت در ترازو بود نمي كشيدم و به مسجد كوچكي كه نزديك دكان بود، مي رفتم و نمازم را به جماعت مي خواندم، همين كه مردم مرا در اينجا آوردند.

و در هفته ي گذشته اجازه نداشتم كه شما را راه دهم تا امروز مؤذون شدم، پس هر يك از ماها از مدت عمر خود از او سئوال كرديم و جواب مي گفت، پس شخصي از رفقا كه شغلش مكتب داري بود، از مدت عمر خود پرسيد، قصاب به او گفت: تو زياده از نود سال عمر خواهي كرد و او هنوز زنده است، پس بيرون آمديم و رفتيم و ديگر اثري از آن مكان نديديم. [1] .



[ صفحه 129]




پاورقي

[1] ثمرات: ص 412 و خزائن.


بازگشت