تعهد با امام زمان


اول وقت نماز بود، صداي اذان از راديوي ماشيني به گوش مي رسيد جواني كه پهلوي من نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاي راننده نگهدار! مي خواهم نماز بخوانم!

راننده با بي تفاوتي و بي خيالي گفت: برو بابا، حالا كي نماز مي خواند، بعدش هم توجهي به اين مطلب نكرد، ولي جوان با عصبانيت و ناراحتي گفت:

بهت ميگم نگهدار!

راننده فهميد كه او بسيار جدي است، گفت اينجا كه جاي نماز خواندن نيست، وسط بيابان بگذار به يك قهوه خانه اي يا شهري برسيم بعد نگهدارم!

خلاصه بحث بالا گرفت و بگو مگو بين آن جوان و راننده



[ صفحه 78]



منجر به سر و صدا شد، راننده چاره نداشت جز اينكه ماشين را در كنار جاده نگهداشت و جوان پياده شد و ايستاد نمازش را با آرامش و طمئنينه خواند! من هم به طفيل او نماز را خواندم.

پس از اينكه كنارم نشست و ماشين حركت كرد از او پرسيدم چه چيزي باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد!

(چون آن روزها دوران طاغوت و حكومت ستمشاهي خاندان پهلوي بود و اكثر جوانان در بيراهه ها و انحرافات و فساد و فحشاء غوطه ور بودند و براي من شگفت انگيز و تعجب آور بود كه چنين جواني اول وقت نمازش را بخواند و اينقدر به مسئله دين اهميت بدهد گفت: من با امام زمانم حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف عهد بسته ام كه نمازم را اول وقت بخوانم!

تعجب من بيشتر شد گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟

(و از همه مهمتر ملاقات با امام زمان عليه السلام كه آرزوي همه شيفتگان و دلدادگان اوست براي وي چگونه ميسر شده است؟!)

گفت: من قضيه و داستاني دارم كه برايتان بازگو مي كنم.

من در يكي از كشورهاي اروپائي براي ادامه ي تحصيلاتم



[ صفحه 79]



درس مي خواندم. چند سالي بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در يك بخش كوچك بود تا شهري كه دانشگاه در آن بود فاصله زيادي بود كه اكثر اوقات من با ماشين اين مسير را طي مي كردم. ضمنا در اين بخش يك اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر مي برد و برمي گشت.

براي فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را مي دادم. پس از سالها رنج و سختي و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرارسيد. درسهايم را خوب خوانده بودم و آماده بودم براي آخرين امتحان، كه امتحان سرنوشت ساز و مهمي بود.

سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه اتوبوس راه افتاد. اتوبوس پر از مسافراني بود كه به شهر مي رفتند.

من هم كتابم جلويم باز بود و مي خواندم. نيمي از راه را آمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد. راننده پائين رفت كاپوت ماشين را بالا زد ماشين روشن نشد دوباره و چند بار همين كار را كرد فايده اي نداشت، طولاني شد.

مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه هايشان بازي مي كردند و من هم دلم براي وقت امتحانم جوش مي زد و ناراحت و چيزي به وقت امتحان نمانده بود. وسيله ي نقليه ي ديگري هم از جاده عبور نمي كرد كه با آن بروم. نمي دانستم



[ صفحه 80]



چه كار كنم، در اضطراب و نگراني و نااميدي به سر مي بردم تا شهر هم راه زيادي بود كه نمي شد پياده بروم با خودم فكر مي كردم كه همه تلاشهاي چند ساله ام از بين مي رود و خيلي نگران و ناراحت بودم يكباره جرقه اي در مغزم زد كه وقتي ما در ايران بوديم در دعاي ندبه متوسل به امام زمان مي شديم و وقتي كارها به بن بست مي رسيد از او كمك و ياري مي خواستيم اين بود كه دلم شكست و اشكم جاري شد.

گفتم يا بقيةالله اگر امروز كمكم كني و كارم را درست نمائي و من به امتحانم برسم قول مي دهم و تعهد مي نمايم كه تا آخر عمرم نمازم را هميشه اول وقت بخوانم.

پس از چند دقيقه يك آقائي از آن دورها آمد و به راننده رو كرد و گفت چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مي زد)

راننده گفت نمي دانم هر كار مي كنم روشن نمي شود:

آن آقا جلو رفت و قدري ماشين را دست كاري كرد و فرمود استارت بزن راننده چند تا استارت زد ماشين روشن شد و من برق اميد در دلم زد و اميدوار شدم. مسافرين سوار شدند همينكه اتوبوس مي خواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت تعهدي كه به ما دادي يادت نرود! نماز اول وقت!!



[ صفحه 81]



و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم.

فهميدم كه حضرت بقيةالله امام عصر (عج) عنايت فرموده و من اشك حسرت ريختم كه چقدر در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من. [1] .



[ صفحه 82]




پاورقي

[1] داستانهاي نماز: ص 123.


بازگشت