اگر باران نمي باريد


فصل باران رفته رفته به پايان مي رسيد و اگر در آن چند روز باقي مانده نمي باريد خشكسالي و قحطي پيش مي آمد. مردم هر روز كه به باغات و مزارع خود سر مي زدند، نوميد و مأيوس به خانه هايشان برمي گشتند. چشمان بي فروغ بچه ها نيز حكايت از سالي بي باران و بي روزي مي كرد. زنان، زانوي غم به آغوش مي گرفتند و به اندوهي بزرگ فرومي رفتند.

وقتي به مزارع و باغات مي رفتند و از نزديك نگاهشان مي كردند، برگهاي درختان را پژمرده و گلها را مرده مي ديدند. آه چقدر دردناك بود اگر



[ صفحه 199]



باران نمي باريد.

هر روز كه مي گذشت سايه ي قحطي گسترده تر مي شد. مردم موقع غروب در ميدان شهر جمع مي شدند و با يكديگر از بزرگي بلا، سخن مي گفتند و اين همدردي تنها مرهمي بود كه دلهايشان را آرامش مي بخشيد.

گاه كه گذر مقدس اردبيلي از ميدان بزرگ شهر مي افتاد و مردم را پريشان حال مي ديد، دلداريشان مي داد و مي فرمود:

خود من نيز از اين آفت نگرانم! اما نبايد نااميد شويم. خداوند كريم است، او بندگانش را بيشتر از همه دوست دارد...

اما آن روز كه باز از آنجا مي گذشت پيرمردي جلو آمد و با بيچارگي رو به مقدس كرد و گفت:

آخوند، تو را به اميرالمؤمنين قسمت مي دهم چاره اي كن! تو پيش خدا آبرو داري، مقام داري، از خدا بخواه باران بفرستد. ديگر شير گوسفندان و شتران نيز، خشكيده است. بچه هايمان از گرسنگي تلف مي شوند...

مقدس باز دلداري داد و با حرف هاي اميد بخشش پيرمرد را اميد بخشيد. اما پيرمرد باز با صداي بلند شروع به التماس كرد. مردمي كه در دور و اطراف جمع بودند به صداي پيرمرد نزديك تر آمدند او و آخوند را در ميان گرفتند و تا فهميدند جريان از چه قرار است. با پيرمرد همدست شدند و هم صدا دست نياز به سوي مقدس دراز كردند. عاقبت مقدس مردم را آرام كرد و با مهرباني فرمود:

خيلي خوب. فردا براي طلب باران و اقامه ي نماز استسقا به صحرا



[ صفحه 200]



مي رويم.

صداي خوشحالي مردم با شنيدن اين خبر به آسمان بلند شد. آنان در حالي كه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند، ميدان شهر را به مقصد خانه هايشان ترك كردند. به راستي دلها را نور اميد پر كرده بود. آن شب چه بسا مردماني كه از خوشحالي خوابشان نبرد و در انتظار صبح روشن بودند.

صبح كه شد و طليعه ي سحر از افق طلايي مشرق درخشيد مرد و زن از شهر خارج شدند و براي اقامه ي نماز استسقا به صحرا شتافتند. حتي كودكان و پيران نيز به كمك ديگران، به صحرا رهسپار شدند.

دشت سوخته بود. گلهاي كوچك نشكفته، خشكيده بودند، علف هاي سوخته در مسير باد تكان مي خوردند. جز خارهاي سبز، گياه سبزي در بيابان ديده نمي شد.

مردم جاي صاف و مناسبي براي اقامه ي نماز يافته و بي صبرانه منتظر مقدس بودند. هر از گاهي چشم به عقب برمي گرداندند و از يكديگر سؤال مي كردند:

آخوند نيامد؟!

و سرانجام بارقه ي اميد درخشيد و مردي با صداي بلند گفت:

آخوند آمد، آخوند آمد.

مردم كه اين خبر را شنيدند برخاستند و صلوات فرستادند.

مقدس آمد و بلافاصله به جلوي صف هاي نمازگزاران رفت و نماز استسقا را شروع كرد.

مردم كه نماز خوانده بودند، دلهايشان نرم شده بود و قلب هايشان



[ صفحه 201]



رقت خاصي يافته بود. خود مقدس حالش بيشتر از ديگران منقلب بود. به راستي حال وصف ناپذيري داشت. با آن حال به بالاي منبر رفت و بعد از خطبه، با گريه و زاري، از خداوند طلب باران كرد. همه سر به زير افكنده بودند و با صداي بلند گريه و تضرع مي نمودند. مقدس روضه مي خواند و نيايش مي كرد و مي گفت:

«... الهي ان أحمد يطلب المطر ان لم تمطر فلم ينزل من المنبر...»

«خدايا احمد از تو باران مي طلبد و تا باران نازل نكني از منبر فرود نخواهد آمد... خدايا...»

مي گفت و مي گريست. و ناگهان يكباره ابرهاي تيره جلوي آفتاب را گرفت و باد شديدي وزيد. سپس باران شروع به باريدن كرد و با اشكهاي شوق مردم درآميخت. [1] .


پاورقي

[1] آينه ي اخلاص، ص 57، به نقل از طرائف المقال، ج 2، ص 400.


بازگشت