عهد با امام زمان


روحاني مي گفت:

در اتوبوس جواني مؤدب و با وقار پهلوي من نشسته بود، در طول مسافرت سرش پايين بود و حرف نمي زد و به خودش مشغول بود، تا اينكه وقت نماز شد، چون جوان كنار شيشه نشسته بود، به من گفت حاج آقا اجازه مي دهيد من بيرون بروم، كنار رفتم، يك لحظه به خود آمدم ديدم كنار راننده اتوبوس است و به راننده مي گويد آقاي راننده تقاضا دارم و مي دانم طبيعي نيست، ولي تو را به هر كسي كه دوست داري روي من را زمين نيانداز، راننده گفت: چه كنم؟

گفت: چند لحظه ماشين را نگه دار من نمازم را بخوانم.

راننده گفت: آقا جان يك ساعت ديگر توي قهوه خانه نگه مي دارم، ناهارت را بخور و نمازت را هم بخوان، مردم هم نماز بخوانند و ناهار



[ صفحه 104]



بخورند. ديگران هم به او گفتند آقا وقت نگير، ساعت ديگر نگه مي دارد، حالا وقت هست.

اما جوان ساكت ننشست و شروع كرد به گريه كردن و التماس مي كرد و مي گفت آقا كوچك تو هستم، غلام تو هستم، آقا اگر من الان نماز نخوانم جهنمي مي شوم، آن قدر التماس كرد كه راننده نگه داشت تا او نمازش را اول وقت بخواند.

روحاني مي گويد: بعد از نماز آمد نشست پهلوي من، گفتم: آقا جان اگر بنا بود كسي به نماز اول وقت اهميت بدهد، بايد من اهميت بدهم، چون روحاني هستم، حالا گاهي پيش مي آيد، تو چرا اين قدر اصرار داشته و التماس مي كردي؟!

مي خواست حرف نزند، بعد از اصرار من گفت:

حاج آقا من يك رازي دارم. آرام آرام راز را از زبانش كشيدم. گفتم چه كاره هستيد؟ گفت من مهندس شيمي هستم و مهندسي را هم در فرانسه گرفتم، از محلي كه محل استراحتمان بود، فقط يك ماشين آن هم ساعت ده هر روز صبح به شهر و محل دانشگاه ما حركت مي كرد، روزي من ساعت يازده امتحان داشتم و اتفاقا آخرين امتحان من هم بود. رفتم ماشين سوار شدم و ماشين حركت كرد، اما وسط راه ماشين خراب شد، من به ساعت نگاه كردم، ديدم اگر ماشين حركت نكند من به امتحان نمي رسم و مجبور هستم به خاطر اين يك درس يك ترم ديگر در فرانسه بمانم، به ياد مشكلات دوري از وطن و مشكلات عديده ديگر مادي و غير آن افتادم، دلم شكست، شروع به گريه كردم، يك دفعه دلم متوجه امام زمان (عج) شده صدا زدم آقا جان به فرياد من برس، يا غياث من لا غياث



[ صفحه 105]



له، آقاجان با تو عهد مي بندم، اگر شما به كمك كني تا من به امتحانم برسم، من هم مردانه به مادرت زهرا قول مي دهم، نمازم را در هر شرايطي اول وقت بخوانم. مي گويد: اين حرف را زدم، ديگر متوجه نشدم، اما ديدم يك جواني زيبا و قشنگ روي دوچرخه نشسته و مي آيد، آمد نزديك ماشين شد. به زبان فرانسوي به راننده گفت: چه شده؟ راننده گفت: خراب شده. گفت: تو بنشين و استارت بزن من مي بينم و نگاه كنم كه چه شده است. راننده تا استارت زد، ماشين روشن شد.

راننده گفت: مسافرها سوار شويد. همه سوار شدند، من هم سوار شدم و ساعت را نگاه كردم ديدم وقت دارم و هنوز غافل هستم. وقتي ماشين مي خواست حركت كند آن جوان آمد به زبان فارسي يك جمله به من گفت تا الان آن يك جمله من را مي سوزاند. صدا زد اي جوان، قولي كه به ما داده اي يادت نرود و فراموش نكني!

سرلشكر شهيد مهدي زين الدين (فرمانده لشكر علي بن ابي طالب عليه السلام) به نماز اول وقت بسيار اهميت مي داد. ايشان در هر شرايطي و در هر منطقه اي كه بود به محض رسيدن وقت نماز براي اداي فريضه ي نماز آماده مي شد. پس از شهادتش يكي از برادران او را در خواب ديد كه مشغول زيارت خانه خداست، عده اي هم دنبالش بودند. پرسيده بود شما اينجا چه كار مي كنيد؟ گفته بود: به خاطر آن نمازهاي اول وقت كه خوانده ام فرماندهي اينجا را به من واگذار كرده اند. [1] .


پاورقي

[1] هزار و يك نكته درباره ي نماز، ص 75.


بازگشت