با خدا باش پادشاهي كن، بي خدا باش هر چه خواهي كن
«ذوالقرنين» با لشكر فراواني از بياباني عبور مي كرد. پيرمردي را ديد كه مشغول نماز است و به او توجهي ندارد. ذوالقرنين از بزرگي روح او تعجب كرد. پس از تمام شدن نمازش به او گفت: چگونه با ديدن خدم و حشم و بزرگي دستگاه من نهراسيدي و در حال تو تغييري پيدا نشد؟
پيرمرد گفت: با كسي مشغول مناجات بودم كه قدرت و لشكرش بي نهايت است، ترسيدم از او منصرف شوم و به تو متوجه گردم و از عنايتش محروم بمانم و ديگر دعايم را مستجاب نكند! [1] .
پاورقي
[1] همان، ص 286.