سي سال حضوريابي در مسجد


شخصي اهل مسجد و نماز بود، نماز جماعتش ترك نمي شد، به قدري مقيد بود كه زودتر از ديگران به مسجد مي آمد و در صف اول جماعت قرار مي گرفت و آخرين نفري بود كه از مسجد بيرون مي رفت، روشن است كه چنين انساني، بايد فردي خداترس و متدين و متعهد باشد، يكي از روزها اموري باعث شد كه اندكي دير به مسجد



[ صفحه 62]



رسيد، ديد در صف اول جماعت جا نيست و مجبور شد در صف آخر قرار بگيرد، ولي پيش خود خجالت كشيد و آثار شرمندگي از چهره اش پديدار شد، با خود گفت: چرا در صف آخر قرار گرفتم.

ناگهان به خود آمد كه اين چه فكر باطلي است كه بر من چيره شده است؟ اگر خلوص باشد كه روح عبادت است، صف اول و آخر ندارد. به خود گفت: عجب! معلوم مي شود سي سال نماز تو آلوده ي به ريا بوده، و گرنه نمي بايست صف آخر، شائبه اي در دل تو ايجاد كند.

اين فكر، نوري در قلبش به وجود آورد، كه بايد چاره جويي كرد، و تا دير نشده، غول ريا را از كشور تن بيرون نمود، به سوي خدا پناه برد، و از شر شيطان به پناه الهي رفت، با صبر و حوصله، توبه ي



[ صفحه 63]



حقيقي كرد و خود را اصلاح نمود و تصميم گرفت كه تمام نمازهاي سي ساله اش را قضا كند؛ زيرا دريافت كه در صف اول بوده، و در آنها شائبه ريا وجود داشته.

آري! از خواب غفلت بيدار گشت و با همتي قوي روح و روان خود را با آب توبه ي حقيقي شست وشو داد و نمازهاي سي ساله اش را قضا نمود.


بازگشت