اذان صبح


علي اصغر نصرتي



سحر بود و ستاره مي درخشيد

جهان از خنده مهتاب پر بود



تمام مردمان در خواب بودند

زمين و آسمان از خواب پر بود



وليكن از فراز قله كوه

سپيده مثل شمعي مي درخشيد





[ صفحه 35]





خروسي ديد آن را و خبر كرد

به غير از او كسي گويا نفهميد



من امّا در كنار حوض بودم

كه از مسجد اذان صبح برخاست



اذان صبح دلچسب است و زيبا

اذان صبح آواز دل ماست



به همراه اذان صبح زيبا

جهان بار دگر از خواب برخاست



من و مهتاب و ابر و مردم شهر

درخت و چشمه و كوهي كه آنجاست



همه با يكدگر آرام و ساكت

نماز صبح را آغاز كرديم





[ صفحه 36]





سبك مثل نسيم صبحگاهي

به سوي آسمان پرواز كرديم





[ صفحه 37]




بازگشت