تنها مرد
عبدالعظيم صاعدي
مردي،
مردي را مي شناسم
كه رفيق خداست
مرد،
در برابر مورچه حتّي
كلاه از سر برمي دارد
و به تمام گلها و علفها
صميمانه سلام و بوسه نثار مي كند
دستهاي او
[ صفحه 31]
- درست مثل مغزش -
سبز سبز است
و زبانش
- سرخ نه -
آبيِ آبي است
اين مرد
- حتّي براي آب خوردن -
اوّل استخاره مي كند
و بعد
با گوشه ي چشمي،
از چشمه ها
كوير را مي آكند
مردي را مي شناسم
كه نمازش
- حتّي نافله هاي او را -
خدا مي خواند!
و تمام كارهايش را
به جاي او
رفيقش - يعني خدا انجام مي دهد
[ صفحه 32]
و مرد معتقد است
كه:
«اين منتهاي رفاقت است!»
مردي را مي شناسم
كه رفيقش خدا
نه شرقي
و نه غربي است
او امّا
با خداي خود شرقي شرقي
- يعني: رفيق رفيق - است
مردي است كه
صبح
از چشمهاي او طلوع مي كند
و شب،
در لبخندش پر پر مي شود
براي مرد
تمام فصلها يكي است
با سنگها و ستاره ها حرف مي زند!
و نسيم و نور را
[ صفحه 33]
نوازش مي كند
زبان خاك را مي فهمد
و با مهجورترين نسل گياهان گرمسير،
صحبت مي كند
در باور داشتش
- ولو يك ذرّه -
بيم از دست دادن چيزي نيست
چرا كه مرد
دستي از خود نمي شناسد
مرد
زيارتگاه كعبه است،
و ديو و فرشته را
پل مي داند
نه خار و گل
و با دانستن تمام زبانهاي روي زمين
جز يك ضمير نمي شناسد
- او
مردي را مي شناسم كه جوهر عرفان است
مسلمان است
[ صفحه 34]
مردي كه
مرد است
و فرد!
مردي كه رفيق خداست
- اما
تنهاي تنهاست
[ صفحه 35]