آئينه اي از نماز


محمدرضا سنگري



آئينه اي از نماز رو به رو نهاده ام

چقدر خودم هستم!

از پشت شيشه شفاف سينه

روشني قلب را مي بينم

و مويرگهارا

كه محبّت را بين سلولها تقسيم مي كنند



آئينه اي از نماز رو به رو نهاده ام

چشمهايم چقدر روشن اند

و پيشانيم آن قدر فراخ

كه همه درختان تفكّر را



[ صفحه 13]



مي توان در آن كاشت



لبهايم چقدر متبرّكند

عبور نفَسهايم را مي بينم

آمده از جاده هاي دعا

برگونه هايم

رد پاي مسافر پيداست

كه از آسمان آفتابي چشمها آمده است

امشب دوباره نماز مي خوانم

آئينه ها در من تكثير مي شوند

مي دانم نيمه شب كسي مي آيد



هنگامه ي قنوت

در دستهايم، استجابت خواهد كاشت

مي دانم در هق هق سجده

دستي لرزش شانه هايم را

خواهد نواخت

امشب دوباره نماز خواهم خواند.



[ صفحه 14]




بازگشت