قسمت هشتم


بعد از دو ماه اقامت در ايران و گشت و گذارهاي فراوان، روز جدايي از وطن و اقوام فرا رسيد. به هر جان كندني بود، از دايي رضا و خانواده اش خداحافظي كرديم و در حالي كه تمام قلبمان را در ايران جا مي گذاشتيم، به طرف امريكا پرواز كرديم. وقتي آن جا رسيديم، من كه ديگر نمي توانستم محيطش را تحمل كنم، شب و روز كارم گريه بود. از همه چيز آن جا منزجر و ناراحت بودم. وقتي كشورم را با آن جا مقايسه مي كردم، آه از نهادم برمي خاست و معني واقعي غربت را آن موقع احساس مي كردم. از آن به بعد، من و مادر آن قدر به گوش پدر از پيشرفت اقتصادي، سياسي و... ايران گفتيم و گفتيم تا او را راضي به مسافرت به ايران كرديم. بعد از تلاش يك ساله ي من و مادر كه ذره ذره بدبيني ها را از وجود پدر پاك كرده بوديم، پدر راضي شد براي مدت كوتاهي با هم به ايران سفر كنيم. نوروز سال 77 با پدر و مادر بر سر سفره ي هفت سين دايي رضا بوديم و پدر با ديدن واقعيت هاي ايران،



[ صفحه 120]



بسيار شگفت زده شده بود. او آنچه را مي ديد، باور نمي كرد.

درست چند روز پس از تحويل سال بود كه يك روز دَرِ خانه دايي رضا به صدا در آمد. من از ديدن «آقاي موسوي»، اول يكه خوردم و بعد بسيار خوشحال شدم و تمام خاطرات گذشته دوباره به يادم آمد. بعد از اين كه او رفت، دايي، من و پدر و مادر را گوشه اي كشيد و گفت: اگر شما اجازه بدهيد، آقا مهدي از مونا خواستگاري بكند. البته اگر مونا حاضر باشد كه در ايران بماند و زندگي كند.»

عرق شرم سراسر وجودم را فرا گرفت. احساس كردم تا بناگوشم سرخ شده است؛ ولي از اين پيشنهاد خوشحال بودم. در واقع از خدا مي خواستم. بعد، مادر درباره ي آقا مهدي براي پدر كه او را نمي شناخت، شرح مفصلي داد و بنا به خواست پدر، او چندين جلسه با آقا مهدي به بحث و گفت وگو نشست تا اين كه پدرم شيفته ي او شد و گفت: «از نظر من مشكلي نيست».

و من هم كه خوب معلوم بود...

الان كه اين كتاب را مي نويسم، همگي در ايران هستيم و براي هميشه به كشور هزاران شهيد و هزاران لاله ي پرپر آمده و ماندگار شده ايم. پدرم از گذشته پند گرفته و بحمدالله پس از توبه، مؤمن و مسلمان نمونه اي شده است. تمام سرمايه خود را در ايران به كار انداخته و چندين كارخانه تأسيس كرده است. مادرم بيشتر از همه ي ما خوشحال است و افتخار مي كند كه در سرزمين خودش به سر مي برد. من هم چون در كشور امام زمان (عج) قدم گذاشته و سر به درگاه گلين فاطمه گذاشته ام، با تأسي از بانوي بزرگ اسلام زهره ي زهرا، صديقه كبري، اسمم «مونا» را به «صديقه» تغيير داده ام و نهايت افتخارم اين است كه سرمشقي مانند زهراي مرضيه (س)، دارم و بسيار بسيار خرسندم



[ صفحه 121]



از اين كه كودكي كه در شكم دارم، در كشوري متولد مي شود كه صداي اذان، تسبيح خداوند و درود و صلوات بر پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم)، هر بامداد و شامگاه از هزاران مناره ي مساجد آن بلند مي شود؛ در كشوري متولد خواهد شد كه در گوشش اذان و اقامه خواهند خواند؛ در زميني پا خواهد گذاشت كه عطر و بوي شهادت مي دهد؛ با كساني آشنا خواهد شد كه خدا و دوستي علي(عليه السلام) و اهل بيت را از همه چيز و همه كس برتر مي دانند.



اين همه گفتيم ليك اندر بسيج

بي عنايات خدا هيچيم هيچ



بي عنايات حق و خاصان حق

گر ملك باشد، سياهستش ورق



«والسلام»


بازگشت