قسمت هفتم


امروز كه خاطرات آن دوران را مرور مي كنم، باز هم دچار هيجان و خوشحالي زايدالوصفي مي شوم. مادر بعد از چندين جلسه شركت در كلاس آقامهدي، ديگر سر كار نرفت و مرخصي گرفت. البته مرخصي بهانه بود. من مي دانستم كه هرگز سرِ كار بر نخواهد گشت؛ چون اولاً: ما احتياجي نداشتيم كه او كار كند؛ ثانياً: در همان چند جلسه ي اول به سرعت به دوران گذشته و پايبنديش به عقايد و اصول دين و مذهب رو آورده بود و حتي به من نيز كمك مي كرد. از اين همه تحول كه برايش ايجاد شده بود، در شگفت بودم و بيشتر و بيشتر به اين نتيجه مي رسيدم كه يك مسلمان اگر درست تربيت شده باشد، هر چند كه عوامل بسياري باعث گمراهي و ضلالتش هم بشود، بالاخره به اشتباه خود پي خواهد برد و دوباره به دامن كبريايي حضرت حق چنگ خواهد زد.

يك روز آقا مهدي گفت: «شيرين خانم! مونا خانم! من از ته دل خوشحال



[ صفحه 110]



و راضي هستم كه خداوند به من توفيق داد تا در اين كشور غريب با كساني آشنا شوم كه هنوز شور و اشتياق فراوان به يادگيري و بهره مندي از مواهب مذهبشان دارند و با وجود تمام انحرافات خانه به خانه و كو به كو دنبال حقيقت و ردپايي از معرفت و انسانيت هستند. خود من در اين كلاس ها، چيزها ياد گرفتم و شور و نشاطي كه از شنيدن واقعيات در شما به وجود مي آمد، مرا نيز پس از سال ها به وجد و شعف مي آورد و خود را نيز چون شما دانش آموز و محصل اين مكتب مي ديدم. من به شما هموطنان و به خصوص به شما مسلماناني كه پس از كشمكش هاي فراوان در انتخاب راهتان پايدار و استوار مانديد، واقعاً افتخار مي كنم؛ اما با كمال تأسف بايد به عرض شما برسانم كه بنده آخرين روزهاي دانشكده را مي گذرانم و تز دكترايم نيز در كميسيون مطرح و قبول شده است. بنابراين، بزودي عازم ايران خواهم شد. مطالبي كه با هم در اين چندين ماه مرور كرديم و گفتيم، براي شروع لازم و ضروري بود. من سعي مي كنم منابعي را هم كه شما بتوانيد از آن ها استفاده كنيد، در اختيار شما قرار دهم؛ ولي آخرين توصيه ام اين است كه اگر توانستيد، سفري به مملكت خود ايران داشته باشيد. گوش به اراجيف بلندگوهاي استعماري ندهيد. فضاي ايران آن چنان كه در ذهن شما خوانده اند، نيست. واقعيات قيام ملت ايران چيز ديگري است كه با گفتن به نتيجه نخواهد رسيد. فقط اميدوارم روزي فرا برسد كه شما را در ايران، در خانه ي آقا رضا ملاقات كنم.»

آقا مهدي ساكت شد. من و مادر هر دو گيج و منگ از صحبت هاي آقامهدي به همديگر نگاه مي كرديم. فكر مي كردم حرف هايي كه شنيده ام، در خواب و رؤيا بوده است و حرفِ رفتن آقا مهدي دروغي بيش نيست. از



[ صفحه 111]



اين رو پرسيدم: «آقا مهدي! حالا شما واقعاً به ايران بر مي گرديد؟»

- بله! اگر خدا بخواهد.

- چرا؟ مگر نمي توانيد در اين مملكت باشيد؟

- مونا خانم! من با پول ملت ايران درس خوانده ام و دِيني بر گردن دارم و آن اين است كه برگردم و در راه سعادت و نيكبختي مردم ايران گام بردارم و هركاري كه از دستم بربيايد، برايشان انجام دهم. خون هاي عزيزان بسياري ريخته شده است تا كشورمان به اين روز برسد و سربلند در ميان كشورهاي جهان قد علم كند.»

بغض گلويم را مي فشرد. مي خواستم گريه كنم. حال مادر هم بهتر از من نبود. پريشاني در چهره اش موج مي زد. من در اين مدت به آقا مهدي عادت كرده بودم و از ته قلب او را دوست داشتم. رفتار مؤدبانه و باوقار و سنگينش همواره مرا تحت تأثير قرار مي داد. من به شدت شيفته ي اخلاق و رفتار اسلاميش بودم. جذبه اي داشت كه مرا به سوي خود مي كشيد و من قادر نبودم از فكر كردن در مورد او، خود را رها كنم. هرگز فكر نمي كردم كه او امريكا را ترك كند. آن روز با شنيدن سخنانش، غمي بس عظيم و جانكاه بر قلبم مستولي شد. بيشترين ناراحتي من از رفتن كسي بود كه نمونه ي خوبي از يك مسلمان واقعي بود. من اين فرد را مي ستودم و احترام ويژه اي برايش قائل بودم؛ ولي افسوس كه هيچ وقت دنيا آن چنان كه ما مي خواهيم، يا فكر مي كنيم، با ما رفتار نمي كند. آقامهدي آن روز با ما خداحافظي كرد. وقتي از دانشكده بيرون آمدم، نم نم باران با قطرات اشكِ چشمم درهم آميختند. آسمان دلم تيره و تار بود. احساس مي كردم كه پاره اي از تنم را ازدست مي دهم و يا حتي تمام وجودم را جا گذاشته ام. به آسمان نگاه كردم. قطرات



[ صفحه 112]



باران شديدتر به سر و صورتم سيلي مي زدند. از ته دل آه جانسوزي كشيدم و گفتم: «خدايا! اي كسي كه همه ي اعمال ما را مي بيني و از تمام نيّات ما باخبري! نظري به اين بنده ي بيچاره بيفكن و تاكنون كه تمام مشكلاتم را با مهر و كرمت حل كرده اي، در اين جا نيز ياريم كن و محبت خويش را در وجودم بالاتر از تمام محبت هاي دنيا گردان تا در قلبم جاي دوست داشتني جز تو وجود نداشته باشد.»

وقتي به خانه رسيديم، من بسيار گرفته و ملول بودم. با زور خود را به اتاقم رساندم و روي تختم دراز كشيدم. تمام خاطرات گذشته را در ذهنم مجسم و همه را مرور كردم. ناگهان فكر سفر به ايران مثل جرقه در سرم زده شد؛ چرا كه نه؟ چرا نبايست به ايران سفر كنم؟ با خود عهد كردم كه مقدمات سفرم به ايران را تا پايان ترم پاييز كه آخرين ترم دانشكده ي من نيز بود، فراهم كنم تا عيد نوروز را در ايران باشم. هر چند كه مادر را به راحتي مي توانستم راضي كنم، ولي رضايت پدر و اجازه ي او مرا دچار نگراني مي كرد. از خدا مدد خواستم تا مرا چون گذشته در اين راه ياري كند.

پدر تغيير رفتار و حالات مادرم را كه با گذشته تفاوت فاحشي پيدا كرده بود، نمي توانست تحمل كند. اين ناراحتي زماني به اوج خود رسيد كه يك روز پدر سرزده، وقتي كه من و مادر مشغول خواندن نماز مغرب بوديم، وارد خانه شد. ما وقتي نماز را تمام كرديم، با قيافه ي درهم و بسيار عصباني پدر روبه رو شديم. او آن قدر عصبي بود كه لكنت زبان پيدا كرده بود و دست و پايش مي لرزيد. بالاخره فرياد كرد. «شيرين! اين مسخره بازي ها چيست كه راه انداخته ايد؟ اين چه وضعي است كه در اين خانه درست شده است؟ من احمق را بگو كه فكر مي كردم براي چه در خانه مانده اي! حالا معني رفتار



[ صفحه 113]



عجيب و غريب تو را طي اين چند ماه مي فهمم. پس چه شد قول و قرارهايي كه با هم گذاشته بوديم؟ عقيده مونا به درك اسفل! ولي با تو كه تمام حرف هايم را زده بودم و بيست سال است كه طبق آن توافق عمل كرده اي! حالا يك دفعه...»

مادر چادر را از سرش برداشت و با اطمينان و آرامشي كه هيچ وقت در او سراغ نداشتم، روبه روي پدر ايستاد و در چشمانش زُل زد. نگاه مادر حاكي از قدرت و اراده ي راسخ او بود. من از نگاه پدر فهميدم كه توان نگاه مستقيم به چشمان مادر را ندارد. پس از مكث كوتاهي با آرامش خاصي گفت: «ببين كيومرث! بايد مسائلي را به تو بگويم كه خيلي واجب و ضروري است!»

- مثلاً چه مسأله اي خانم؟ فكر مي كني من بيكارم كه به اراجيف تو گوش كنم؟ اين چند ساله من چه كار مي كردم؟ مار در آستين پرورش مي دادم؟

پدر با اين جمله به من اشاره كرد. من به روي خودم نياوردم و صلاح ديدم كه سكوت كنم.

مادر ادامه داد: «كيومرث! با عصبانيت و داد و بيداد مشكل حل نمي شود. اجازه بده صحبت كنم.»

- بفرما خانم! دستت بشكند كيومرث كه نمك ندارد!

پدر مثل اسپند روي آتش از جا مي جهيد و داد و فرياد مي كرد؛ اما بالاخره ساكت شد و به حرف هاي مادرم گوش داد.

- كيومرث! من سال ها پيش به خاطر عشق و علاقه اي كه به تو داشتم، به خاطر رعايت حال تو، يا هر چيز كه تو فكر مي كني، به همه چيز و خانواده ام پشت پا زدم. به مملكت، به دين، به ايمان، به مهر و محبت خداوند، به همه چيز و همه كس...



[ صفحه 114]



بغض گلوي مادر را مي فشرد. قطرات اشك از صورتش سرازير شده بود. با اين حال ادامه داد: «من باز از دوري خانواده، وطن و... هر چند كه خيلي دردناك و طاقت فرسا بود، زياد متأسف نيستم؛ ولي از چيزي كه تأسف مي خورم - تأسف كه نه، خون گريه مي كنم - دوري از عشق و ياد خدا است كه نمي دانم چگونه اين همه سال فاصله، گناه و گردنكشي را جواب خواهم داد. اين عقايد سرپيري كله ام نزده است؛ چون هميشه وجدانم ناراحت بود؛ ولي متأسفانه نمي توانستم تصميم قاطع بگيرم. اما در اين اواخر، اين دختر باعث نجات و رستگاري من شد. باعث شد كه من به خود بيايم، گذشته ي نكبت بار خود را فراموش كنم و دست تضرع و ندامت و پشيماني پيش خالق بزرگ هستي، درياي كرم و مهر و محبت دراز كنم تا شايد آمرزشش شامل حال من شود.»

پدر با ناراحتي جواب داد: «آخر مگر من تا به حال برخلاف عشق و علاقه ي تو عمل كرده ام؟ بگو! اگر اين طور است، بگو! خجالت نكش.»

- نه! تو هيچ گاه برخلاف ميل من عمل نكرده اي. براي همين هم بود كه من مدت بيست سال تن به هر كاري كه تو گفتي، دادم؛ ولي خودت بهتر مي داني كه ديگر همه چيز تمام شد. من ديگر در مقابل دوستي و محبت تو و راز و نياز با خداي يگانه، اگر در مقابل هم قرار بگيرند، تو را انتخاب نخواهم كرد. ديگر اشتباه گذشته را هرگز تكرار نمي كنم؛ هرگز! و به عنوان يك همسر، كه به نظرم با تمام خوبي ها و بدي هاي تو ساخته و هيچ وقت خواسته هاي تو را رد نكرده است، مي خواهم كه برگردي؛ كيومرث! من و تو به پوچي رسيده بوديم. مخصوصاً در اين اواخر. ديگر خود را پوچ و بي معني مي دانستم و تو هم همين عقيده را داري. چرا از گنجي كه در دستمان است و



[ صفحه 115]



در نهادمان به وديعه گذاشته شده است، بهره اي نگيريم؟ من التماس مي كنم، تمنا مي كنم. تو هم توبه كن و از گذشته ات درس بگير!

پدر دستش را مشت كرد و بي اختيار روي ميز كوبيد. ناگهان داد زد: «مثلاً اگر به قول شما توبه نكنم، شما چه غلطي مي خواهيد بكنيد؟»

- اين برگشت به نفع دنيا و آخرت تو و ما خواهد بود. با من لج نكن. كمي منطقي باش و فكركن. تو فكر مي كني كه چه قدر از عمر ما باقي مانده؟ ممكن است ديگر فرصت بازگشتي وجود نداشته باشد. مي فهمي؟

- جواب من را بده! گفتم چه غلطي مي خواهيد بكنيد؟ بد كردم شما را از آن جهنم نجات دادم و با اين همه مشكلات رو در رو شدم تا شما زندگي راحتي داشته باشيد؟

- جهنم؟ ولي به نظرم تو اشتباه مي كني. فعلاً جاي بحث اين مسأله نيست. در ضمن، ما هيچ غلطي نمي توانيم بكنيم جز اين كه اگر تو نخواهي برگردي، ديگر راهمان را از تو جدا خواهيم كرد.

پدر كه انتظار چنين حرفي را از طرف مادر نداشت، جا خورد. حرف مادر مثل پتكي بر سرش كوفته شد. روي زمين نشست و ديگر حرفي نزد. پس از چند لحظه، اتاق را ترك كرد و رفت. پدر بعد از يك هفته كه به خانه نيامده بود، به خانه بازگشت و بدون اين كه حرفي بزند، به اتاقش رفت. قيافه اش ناراحت و چهره اش تكيده شده بود. در اين چند روز كه نيامده بود، لاغرتر و پيرتر به نظر مي رسيد. به مادر توصيه كردم: «با نرمي و ملايمت بهتر مي توان پدر را راهنمايي كرد و او را آگاه ساخت.»

مادرم نيز تصميم داشت تا هر طور شده است، پدر را نيز در كنارش داشته باشد. به قول خودش: «كيومرثي كه خدا مي خواهد. آن چنان كه بايد باشد!»



[ صفحه 116]



پس از چند روز كه پدر قهر كرده بود و هيچ حرفي نمي زد، سر ميز شام به حرف آمد و گفت: «شيرين، مونا! من روي اين مسأله خيلي فكر كردم. من ديگر با شماها حرفي ندارم. اين بود پاسخ همه زحمت ها و كوشش هاي چندين ساله من؟ حرف آخرم اين است كه شماها هر كاري كه مي خواهيد بكنيد، آزاديد و من هم از اين به بعد مي دانم چه جوري زندگي كنم.»

معلوم بود كه پدر نمي تواند با دليل و منطق برخورد كند. از اين رو احتمالاً قصد اذيت و آزار ما را داشت تا از كرده مان پشيمان شويم. ولي نمي دانست كه هيهات، هيهات:



گر سيل در عالم پر شود

هر موج چون اشتر شود



مرغان آبي را چه غم

...



به خوبي به ياد دارم كه از آن روز به بعد، روزگارمان سياه شد. پدر شب ها دير به خانه مي آمد و وقتي كه مي رسيد، با وضع نامرتب و آشفته بود. مجالس آن چناني در خانه به راه مي انداخت و ميهماني هاي مختلف ترتيب مي داد تا من و مادر مجبور شويم خود را در جايي حبس كنيم. اين روال چندين ماه ادامه پيدا كردتا اين كه جواب مسافرت به ايران و مقدمات كار ما آماده شد و اجازه ي سفر به ايران را دادند. يك شب كه پدر ديروقت به خانه آمد، مادر موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت: «به زودي براي ديدار دايي رضا به ايران سفر مي كنيم.»

پدر با حالت بي قيدي سرش را تكان داد و گفت: «چه بهتر! من از خدا مي خواهم كه هر چه زودتر از اين جا برويد و من از شر شماها راحت بشوم.»

سپس خنده ي تلخي كرد. پريشاني و ناراحتي را به وضوح از چهره اش مي خوانديم؛ ولي مجبور بوديم در مقابل اعمال و رفتار پدر مقاومت كنيم تا



[ صفحه 117]



شايد متوجه اشتباهات خود شود.

مادر دوباره به پدر التماس كرد كه دست از كارهاي زشتش بردارد. از او خواست كه با هم براي مدت كوتاهي به ايران سفر كنيم تا هم حال و هوايي تازه كنيم و هم بعد از بيست سال كشورمان را ببينيم. مادر هر چه گفت، پدر كمتر شنيد. بالاخره روز پرواز به ايران فرا رسيد. پدر با بي قيدي از ما خواست كه خوش باشيم و گفت: «براي من مهم نيست كه اين جا باشيد، يا هر جاي ديگر.»

وقتي به خود آمدم، داخل هواپيما نشسته بوديم و به طرف ايران در پرواز بوديم. دلم از شوق در تب و تاب عجيبي به سر مي برد. قبلاً با دايي رضا هماهنگ كرده بوديم. درست چند ساعت قبل از سال تحويل به تهران مي رسيديم. نمي دانستم كه طاقت اين همه هيجان را خواهم داشت يا نه؟ با سؤال هاي مختلفي كه از ايران و مردم كشورم از مادر مي پرسيدم، خود را مشغول كرده بودم. بعد از ساعت هاي طولاني پرواز بالاخره خلبان هواپيما اعلام كرد: «در فضاي تهران هستيم و تا چند لحظه ديگر وارد فرودگاه بين المللي مهرآباد خواهيم شد.»

ديگر نفسم بند آمده بود و حريصانه از پنجره ي هواپيما بيرون را مي كاويدم. دوست داشتم هر چه زودتر برخاك پاك وطنم قدم بگذارم؛ خاكي كه بوي عشق و محبت مي داد؛ سرزميني كه براي حفظش هزاران هزار لاله ي پرپر در زير خاك خفته بودند؛ ارض مقدسي كه ديدنش منتهاي آرزوي من بود. بالاخره هواپيما بر زمين نشست و ما وارد فرودگاه شديم. بعد از انجام تشريفات گمركي وارد سالن مخصوص شديم. دايي رضا را در آن جا ديديم؛ به همراه زن دايي و بچه ها بود. ذوق و شوق ديدار وطنم مرا از دايي رضا و



[ صفحه 118]



ديگران غافل كرده بود. احساس آرامشي عجيب به من دست داده بود. فكر مي كردم در بهترين و دوست داشتني ترين زمين خداوند قدم گذاشته ام و رفتار محبت آميز و نگاه هاي پر از مهر و محبت مردم ايران برايم خيلي تازگي داشت. پس از استقبال بي نظيري كه از ما به عمل آمد همه به خانه ي دايي رفتيم. وقتي سر سفره ي هفت سين نشستيم، من فكر مي كردم، همه ي اين ها را در رؤيا و خواب مي بينم. اصلاً باور نمي كردم. همه چيز و همه كس برايم تازگي داشت. از ديدن ايراني آباد و زيبا، شعفي وصف نشدني به من دست داده بود كه هرگز آن خاطرات را فراموش نخواهم كرد. در لحظه ي تحويل سال از خدا خواستم خانواده ي ما را دوباره در كنار هم و در ارض مقدس جمهوري اسلامي ايران گرد آورد. واقعاً و از ته قلب اين را از خدا خواستم.



[ صفحه 119]




بازگشت