قسمت اول


بعدازظهر يكي از روزهاي بسيار زيباي فصل بهار در ايالت ميشيگان آمريكا بود. من مشغول خواندن دروس دانشكده براي امتحانات ميان ترم بودم. درست يادم هست كه مؤثرترين جرقه اي كه مرا به سوي زيبايي ها سوق داد و زلال معرفت و عشق را به من ارزاني داشت، در همان بعدازظهر اتفاق افتاد، اين جرقه، آتشي ساخت كه بر جان و دلم افتاد و مرا چون شمع آب كرد و از هر چه ناخالصي بود، پاكم كرد و روح و جسمم را در كوره ي آتشين پرستش و بندگي گداخت تا كمترين منيّتي در اين بنده نماند.

راستي، من مونا هستم و تا آن جا كه به ياد دارم و پدر و مادرم برايم تعريف كرده اند، ايراني هستم و در ايران متولد شده ام. آن روزها، خاطرات وطن عزيزم مثل سايه هايي بسيار دور و روياهايي دست نيافتني به ذهنم خطور مي كرد. كوچه هاي تودرتو و ديوارهاي كاهگلي خانه ها، همهمه ي جمعيت و رفت و آمدهاي مردم، همه و همه با فشار زيادي كه بر ذهنم وارد مي كردم، به صورت تصويري بسيار كم رنگ جلوي چشمانم مجسم مي شد.



[ صفحه 10]



به گفته والدينم، چهار ساله بودم كه از ايران كوچ كرديم و به ديار غربت آمديم؛ سرزميني كه همه چيزش براي من بوي غريبي و تنهايي مي داد و هنوز هم مي دهد. تا آن زمان، من آشنايي بسيار اندكي با كشور و انقلابم داشتم و هيچ وقت نفهميده بودم كه مسلمان كيست و اسلام چيست. فقط گاهي شنيده بودم و آن هم جسته و گريخته و به صورت مسايل موردي؛ ولي همواره در جست و جوي گمشده اي بودم. گمشده اي كه به نظرم يافتنش بسيار دور و بعيد مي نمود. دلم براي رسيدن به سرچشمه ي پاكي و عشق تنگ شده بود و از آن زماني كه خودم را شناختم، اين احساس در من وجود داشت و هر چه بر سن و سالم افزوده مي شد، اين احساس نيز در من تقويت مي شد؛ احساسي كه بندرت مي توانستم كسي را بيابم تا در آن محيط بيگانه از معنويات، محيطي كه جز شر و فساد چيز ديگري نداشت، كمكم كند و راهنماي دل شوريده ام باشد.

پدر و مادرم هرگز در اين باره با من سخن نمي گفتند و خود نيز هيچ وقت به اصول آن پابند نبودند. آن ها به هيچ امر واجبي عمل نمي كردند. من در شرايط بسيار سختي بزرگ شده بودم. از يك طرف محيطي كه با تمام توان مرا به سوي ناپاكي ها و پوچي مي كشاند و از طرف ديگر فشار روزافزون والدينم در خانه براي تغيير رفتار و كردارم در جهت پذيرش هنجارهاي آن اجتماع، واقعاً مرا در تنگنا قرار داده بود؛ تا جايي كه گاهي دلم مي خواست براي رهايي از اين همه آزار و اذيت، به زندگي خويش خاتمه بدهم؛ زيرا مرگ را بهتر از بودن - بودني كه خالي از معنويت و انسانيت است - مي دانستم. بسياري از همكلاسي ها و همسايه هايمان را مردگان متحركي مي ديدم كه بعضي از آنها حتي ارزش مردن هم نداشتند.



[ صفحه 11]



از آن روزي كه خودم را شناختم و با محيط بيگانه ي غرب آشنا شدم، فردي گوشه گير و منزوي بودم. بندرت با كسي دوست مي شدم و چون مبناي دوستي ها را شأن و مقام و ارزش والاي انساني قرار مي دادم، خيلي زود دوستان ظاهري و يك روزه كنار مي رفتند و نمي توانستم كسي را براي همدم بودن بيابم. بنا بر اين، اكثراً تنها مي ماندم. در آن جا، روابط بين پسر و دختر بسيار مرسوم و متداول بود؛ اما من آن را براي يك دختر و انسان آزاد، كسر شأن مي دانستم. اين موضوع در دبيرستان باعث مي شد همكلاسي هايم مرا به باد تمسخر بگيرند و هر نوع شكنجه روحي را براي - به اصطلاح خودشان - سربه راه شدنم به كار مي گرفتند؛ البته هميشه در اين مقصود و هدف خود شكست مي خوردند. تنها چيزي كه مرا وامي داشت تا مقاومت كنم و مثل كوه سخت و محكم در عقيده و نظر خويش استوار و پا بر جا بمانم، اميد بود. اين اميد در اعماق قلبم مثل نوري در جاده ي تاريك مي درخشيد و راهنمايم بود. اين اميد مثل ندايي بود كه از درونم برمي خاست و مرا به مقاومت فرا مي خواند.

اميدوار بودم روزي به كشف حقيقتي نايل شوم كه ارزش تحمل تمام اين سختي ها و ناراحتي ها را داشته باشد. دلم گواهي مي داد كه بالاخره روزي فرا خواهد رسيد كه من منبع اين شوق، اين خواستن، اين گمشده، اين عشق و يا هر چيزي كه بتوان ناميد را به دست آورم. براي ارضاي خواسته ام به هر جايي سرك مي كشيدم و از هر كسي كه كوچك ترين نشاني از گمشده من داشت، سراغ مي گرفتم. هم چنان تشنه در كوير تنهايي و بيابان بي آب و علف مادي قدم مي گذاشتم تا مگر جرعه اي از درياي لايزال محبتش نصيب اين خسته ي راه شود تا شايد «مرده زيستي ام» را به هستي و وجود تبديل كند.



[ صفحه 12]



پدرم سعي مي كرد مرا از اين وادي برهاند و به دنيايي كه در آن زندگي مي كردم، برگرداند. مادرم با به رخ كشيدن همسايگان و دانشجويان همكلاسي، با تحريك و جريحه دار كردن احساساتم مي خواست كه من هم از اين جست و جو دست بردارم و به خيل عظيم كساني بپيوندم كه زندگي عادي و معمولي خود را مي گذرانند، سر در لاك خود دارند، در دنياي «ماشينيسم» غرق شده اند و ديگر به جز وجود ماديشان هيچ چيز از «بودن» نمي دانند. من حتي به كساني كه به كليسا مي رفتند، علاقه اي نشان نمي دادم؛ چون انگار به طور قراردادي هفته اي يك روز را به كليسا مي رفتند و بس. مسيحي واقعي به ندرت پيدا مي شد. جوّ حاكم چنان همه را غرق كرده بود كه وقتي پا از حريم كليسا بيرون مي گذاشتند، دفتر دين بسته و مواعظ و پندها فراموش مي شد و تا هفته اي ديگر و رجعتي ديگر به خود اجازه ي هر كاري را مي دادند؛ زيرا كساني بودند كه گناهانشان را ببخشند و آن ها را پاك و طاهر سازند!

براي رفتن به دانشكده، جر و بحث هاي زيادي با خانواده ام كردم و در نهايت تنها شرط ادامه تحصيلم را در آن فضاي خفقان دانشكده هاي آن جا - البته از نگاه من - آزادي افكار و انديشه ام و عدم دخالت هاي بي مورد والدينم در تعيين سرنوشت و زندگيم قرار دادم.

خوب، حال كه با من و روحياتم كمي آشنا شديد، بهتر است به همان بعدازظهر بهاري برگرديم من تا دير وقت مشغول مطالعه دروس دانشكده بودم. پدر و مادرم هر دو از سر كار برگشته بودند. مادرم در يكي از فروشگاه هاي بزرگ به عنوان فروشنده كار مي كرد. پدرم هم با سرمايه اي كه از ايران آورده بود، يك كارواش نسبتاً بزرگ راه انداخته بود. وضع ما از لحاظ



[ صفحه 13]



مالي بد نبود. درآمد كافي داشتيم و در رفاه نسبي به سر مي برديم. از اتاق بيرون آمدم و به آشپزخانه رفتم تا كمي آب بخورم. ناخودآگاه متوجه حرف هاي پدر و مادرم شدم. قدم آهسته كردم و گوش دادم. پدرم مي گفت: «مي داني شيرين! من ديگر خسته شده ام. الان حدود بيست سال است كه ما اين جا هستيم و اين دختره هم بيست سال است كه در اين مملكت بزرگ شده است يعني تمام مراحل رشدش در آمريكا بوده است. با اين وجود نمي دانم چه كمبودي دارد كه رفتارش را تغيير نمي دهد!»

مادرم پس از اين كه آهي كشيد، جواب داد: «كيومرث! تو با بي رحمي تمام، همه علايق و دلبستگي هاي مرا نسبت به ايران و حتي خانواده ام از بين بردي. از اول اقامتمان در امريكا آن قدر سنگدل بودي كه نگذاشتي حتي كوچك ترين تماسي با خانواده ام داشته باشم؛ چرا كه مبادا تنها دخترمان وقتي بزرگ شد و همه چيز را فهميد فيلش ياد هندوستان كند. اين سنگدلي تو تا جايي ادامه پيدا كرد كه احساسات مرا نيز كشت و من هم مثل تو سنگدل و بي احساس شدم. انگار كه من ايراني نيستم و از شور و عشق يك ايراني و مهر و محبت و پايبندي به خانواده اش هرگز در من اثري نمانده است تو همه ي اين ها را به قول خودت به خاطر دخترمان مونا و خوشبختي و سعادت او انجام دادي، به مرور همه دلبستگي ها، دوستي ها و حتي پدر و مادرم را از ياد بردم. اوايل بسيار مشكل بود؛ ولي امروز كه به خودم نگاه مي كنم، مي بينم كه تقريباً همه چيز را فراموش كرده ام. اين حرف هاي من در جواب سؤال تو بود. مي خواستم بگويم كه من و تو از رفتار مونا نبايد زياد ناراحت باشيم.» پدر با عجله پرسيد: «چرا؟» مادرم در حالي كه رعشه اي در صدايش موج مي زد، گويي مي خواهد راز مهمي را فاش كند، گفت: «براي



[ صفحه 14]



اين كه خون يك ايراني و يك مسلمان در رگهايش جاري است و سرشت جوياي حقيقتش را نمي توان عوض كرد. ما در اين بيست سال ظاهر او را ساخته ايم و شبيه غربي ها كرده ايم. تعجب من از اين است كه با وجود تمام امكانات هيچ وقت موفق نشديم افكارش را آن طور كه دلمان مي خواهد، عوض كنيم. مخصوصاً از هيجده سالگي به بعد، ديگر افكارش قابل كنترل نبود و حرف هايي مي زد و هنوز مي زند كه نه من سر در مي آورم و نه با هيچ معياري در اين كشور مطابقت دارد. نمي فهمم اين فكرها چه طور به سرش مي زند، فقط مي توانم بگويم كه نطفه مونا در ايران بسته شد و او روح يك مسلمان را دارد.»

پدر سر مادر داد زد و گفت: «آخر من و تو كي مثل يك مسلمان رفتار كرديم؟ كي حرف از دين و ايمان زديم كه دخترمان به اسلام فكر كند. و مثل يك مسلمان باشد؟ هان!»

ديگر بيش از آن نتوانستم گوش بايستم. بنابراين به اتاقم برگشتم و روي تخت دراز كشيدم و به حرف هاي گفته شده فكر كردم. كلمات مثل پتكي بر سرم فرود مي آمدند و گويي اولين بار بود كه ايران، مسلمان و... را مي شنيدم. مي دانستم پدرم از وقتي كه پا از وطن بيرون گذاشته بودند، به مادرم اجازه هيچ گونه تماسي با خانواده اش يا خانواده خودش را نداده بود. اين موضوع را هم از دهان مادرم به عنوان يك راز شنيده بودم كه مادر هر طور شده بود، سالي يك بار به دور از چشم پدر در عيد نوروز با خانواده اش تماس مي گرفت و از احوال آن ها باخبر مي شد. دوباره به پشت در نيمه باز اتاق آنها برگشتم. شنيدم، پدرم پس از مكث كوتاهي به مادرم گفت: «خانم! مي خواستي در آن مملكت بماني و «اُمل» بار بيايي؟ من بارها گفته ام و



[ صفحه 15]



دوباره تكرار مي كنم! براي من ديگر وطني وجود ندارد. وطن من، امريكاست! مي فهمي؟! وطن تو هم اين جا است. چيزي كه از ايراني بودن دارم، آن هم به خاطر التماس ها و خواهش هاي بيش از حد تو، اسامي ايراني است!»

پدرم حرفش را قطع كرد و پس از اين كه دستگاه ضبط صوت را كه مشغول پخش موسيقي بود، خاموش كرد، ادامه داد: «... كه البته حالا مي فهمم اشتباه كردم! همان روزهاي اول بايد اسممان را هم عوض مي كرديم. من واقعاً گاهي از حرف هاي تو سر در نمي آورم. تو هنوز پس از اين همه سال سنگ ايران را به سينه مي زني؟ مگر ما سال اول به توافق نرسيديم كه تنها شرط ادامه زندگي مشتركمان اين باشد كه ديگر هيچ وطن و تعلق خاطري جز اين كشور لعنتي نداشته باشيم؟»

مادرم در حالي كه عصبانيت در صدايش موج مي زد، جواب داد: «چرا! قبول دارم، ولي نمي دانم چرا يك دفعه دلم براي وطن عزيزم تنگ شد و خود را مثل كبوتري اسير در قفس ديدم. خيلي دلم هواي ديدن ايران را كرد و بسيار مشتاق شدم از كسان و فاميل مان در ايران، بدانم و بشنوم». مادرم هميشه در مورد گذشته خود در ايران و فاميل مان سكوت مي كرد. تنها چيزي كه من از آن اطلاع داشتم اين بود كه از طرف مادري فقط يك دايي دارم كه وقتي از ايران خارج شديم حدود سيزده، چهارده ساله بود و طي اين بيست سال پدربزرگ ها و مادربزرگ ها را بدون آن كه ببينم و بشناسم، از دست داده ام. پدرم هم چون تنها فرزند خانواده است، پس من عمو و يا عمه اي ندارم. آن روز چه قدر دلم مي خواست تا مي توانستم با تنها دايي خود در ايران صحبت و درد دل كنم. مي خواستم از حال و هواي ايران



[ صفحه 16]



بپرسم و در جريان واقعيات قرار بگيرم. حدس مي زدم كه ارتباط گرفتن با ايران، مرا در يافتن گمشده ام كمك خواهد كرد. يا شايد تنها راهي بود كه مي شد آبي بر آتش اشتياقم بريزم و خود را سيراب سازم. باري از آن روز و از آن ساعت، تصميم جدي گرفتم كه با تحريك احساسات مادرم و با به يادآوري خاطرات گذشته اش سعي كنم كه با ايران تماس بگيرم و دوري چندين ساله را كه برايم مثل هزاران سال بود، تبديل به وصال و قرب كنم! وصالي كه دلم گواهي مي داد بسيار خوش يمن و پر بار خواهد بود.

از فرداي آن روز، روحيه ام به كلي تغيير كرد و مثل كساني شدم كه تحت تأثير يك قوه ي مافوق بشري قرار گرفته باشند. مات و مبهوت قدم برمي داشتم و ديگر هيچ چيز نمي توانست مرا از انديشيدن به وطنم باز دارد. در كلاس درس شركت مي كردم، بدون آن كه كوچكترين كلمه اي بياموزم. نگاه مي كردم بدون آن كه ببينم. مرغ دلم هواي آشيان كرده بود و قلبم سرشار از محبت و عشق شده بود. گرمي خاصي در وجودم احساس مي كردم و روزنه اي را پيش رويم باز مي ديدم. روزنه اي كه تا آن زمان حتي به فكرم نرسيده بود. حال، خود را غريب احساس نمي كردم. من ملتم را دوست داشتم و قلبم در اشتياق ديدارشان بي صبرانه مي تپيد.

پس از گذشت چند روز، فرصتي دست داد و احساس كردم مادرم در شرايطي است كه مي توانم صميمانه و دوستانه با او صحبت كنم. او را به اتاق خودم دعوت كردم و وقتي وارد اتاق شد، نشست. با تعجب به من مي نگريست و چشمانش پرسشگرانه تمام زواياي وجودم را مي كاويد تا علت رفتار به نظر عجيبم را بداند. زياد منتظرش نگذاشتم و به او گفتم: «مادر! من ديگر به اندازه كافي بزرگ شده ام كه خوب را از بد تشخيص بدهم و راه



[ صفحه 17]



درست را از نادرست بشناسم! براي همين مي خواهم شما صادقانه به سؤال هاي من جواب بدهيد. جواب شما برايم خيلي مهم و تعيين كننده است.»

مادرم با اين صحبت هاي من دچار تشويش و نگراني شد. آثار اين نگراني از حركاتش پيدا بود و در صورتش موج مي زد. شايد به دنبال جواب هاي آماده اي براي سؤال هاي مطرح نشده من مي گشت؛ ولي احساس مي كردم كه مي داند در چه رابطه اي با او مي خواهم صحبت كنم. مكثي كرد و پرسيد: «خوب دخترم! چه سؤالي داري كه اين قدر برايت مهم و سرنوشت ساز است؟ تا آن جا كه بتوانم، سعي مي كنم حقيقت را بگويم».

- متشكرم مامان. از اين كه با من صحبت مي كنيد، خيلي ممنون هستم!

- خواهش مي كنم حالا زودتر بگو چه مي خواهي؟ دلم مثل سير و سركه مي جوشد!

- هيچي! مي خواهم از گذشته تعريف كني؛ از گذشته هاي دور؛ از ايران؛ از اعتقادات مردم؛ از هر چيزي كه بتوانم واقعيت زندگيم را درك كنم؛ از فاميل و بستگان. خلاصه از همه چيزهايي كه به من مربوط مي شود و تا كنون شما در موردش سكوت كرده ايد. اين، حق من است كه بدانم. از شما خواهش مي كنم سؤال هاي من را بي جواب نگذاريد!

چشمان مادر گويي از حدقه درآمده بود و با حيرت و ناباوري به من نگاه مي كرد. سيگاري از جيبش درآورد و روشن كرد. پك محكمي به آن زد و در سكوتي عميق فرو رفت و مرا منتظر گذاشت. دلم را آشوب فرا گرفته بود و چشمانم دهانش را مي پائيد تا كوچكترين حركات لبانش را تشخيص دهد. پس از مدتي كه بر من ساعت ها گذشت، آهي كشيد و سيگارش را با فشار



[ صفحه 18]



تمام در زير سيگاري خاموش كرد. بعد، با ناراحتي هر چه تمامتر از اتاقم بيرون رفت. با خود انديشيدم كه بايد به او فرصت بدهم تا بتواند در اين مورد فكر كند. بنابر اين، دنبالش نرفتم و او را به حال خود گذاشتم. يك ساعت بعد، مادر در حالي كه رنگ و رويش پريده بود و نمي توانست بر اعصابش مسلط شود، وارد اتاقم شد و رو به رويم روي مبل نشست. نگاهي عميق به من انداخت و با زحمت شروع به صحبت كرد: «مونا! من به دو علت نمي توانم به سؤال هاي تو جواب بدهم؛ اول اين كه من در اين مدت طولاني غربت، با زحمت و رنج فراوان و با تهديدهاي جدي پدرت، خودم و مردم كشورم را فراموش كردم. نمي خواهم دوباره به ياد چيزي بيفتم. علت دوم اين است كه جواب هاي من به درد تو نخواهد خورد و اگر به فرض همه ي اين مسايل را هم بداني، هيچ تأثيري بر سرنوشت تو نخواهد داشت. به علاوه كيومرث بيست و چند سال زحمت كشيده است تا تو مثل يك دختر آمريكايي بار بيايي و هيچ علاقه اي به كشور خودت نداشته باشي. مطمئن هستم كه اگر موضوع را بفهمد، از گناه من نمي گذرد.»

مادر سرش را روي مبل تكيه داد و چشمانش را بست. منتظر جواب من بود. بلافاصله با بغضي كه گلويم را مي فشرد و حرف زدن را مشكل كرده بود، گفتم: «مادر جان! شما چرا درك نمي كنيد؟ من از روزي كه خودم را شناختم و فهميدم كه مال اين مملكت نيستم، آواره و سرگردان شده ام مي خواهم به اصلم بپيوندم. مي خواهم بدانم كه چرا بايد در اين كشور بدون هيچ علاقه اي به طور اجباري زندگي كنم؛ در حالي كه هموطنانم و بهترين كسانم را حتي نديده ام. فقط خواب و خيالشان را در رؤياهايم مي بينم و آرزويم بودن با آنها است؛ آن هايي كه به شهادت تاريخ، مردمي خونگرم، مهربان و بسيار



[ صفحه 19]



مهمان نواز هستند و... تازه، مادر! اين حق من هم هست كه از وجود خويشاوندان نزديكم اطلاع داشته باشم و با آن ها مراوده كنم. شايد اين مراودات باعث شود كه من به آن چيزي كه مي خواهم برسم. به آن چيزي كه هميشه دنبالش بوده ام و شما هميشه من را از فكر كردن به آن منع كرديد. هنوز هم دوست داريد كه من مثل يك دختر لاابالي غربي رفتار كنم تا شما پيش دوستانتان سرافكنده نباشيد»

مادر جواب داد: «مونا! تو بي مورد اصرار مي كني. شايد چيزهايي كه مي گويي حقيقت داشته باشد، ولي از من نخواه كه كمكت كنم. تو به حرف پدرت و من گوش نمي كني و هميشه با اين رفتارها و سؤال هايت باعث ناراحتي ما مي شوي. حالا چه طور انتظار داري در مسأله اي كه پدرت سخت مخالف است، من به تو كمك كنم؟ از من انتظار نداشته باش! شايد در آينده فرصتي دست بدهد و من بتوانم مقداري از واقعيات را براي تو بازگو كنم، ولي فعلاً هيچ قولي به تو نمي دهم. فهميدي؟»

- آخر، مادر جان...

- آخر بي آخر! تو هم به جاي اين كارها بهتر است به درس هايت برسي! چون ممكن است مقام اوّل دانشكده را از دست بدهي و اين ترم موفق نشوي مثل هميشه ركورد نمرات را بشكني!

مادر بلافاصله برخاست و از اتاقم بيرون رفت. من هم چنان حرف هايم ناتمام ماند، ولي تصميم قاطع گرفتم كه هر طور شده است، مادر را راضي كنم.



[ صفحه 21]




بازگشت