بگو نگه دارد
بگو نگه دارد
مسافرم
مقصدم ترنم آبي شكوه آفتاب است
نعره ي روح است
صداي قدم هاي نيلوفر
موج موج طنينش را بر قلبم مي كوبد
آه چه قدر تشنه ام!
در لحظه لحظه ي سفر به عمق گل ها
شعر، رنگ سينه ام را چنگ مي زند
بغض آسمان مي تركد
و باران ابر
بر قلبم سايه ي شوق مي تراشد
من كوشش آرامشي بلندم
فرياد آوازي بلندم
من حقيقت رازي دورم
راستي گمگشته چه مي خواهد بگويد
جز اين كه عبادت نور
نياز زنده بودن است
و حديث تولد
[ صفحه 46]
جشن بزرگ آزادگي ست
بقاي مبارك فرزانگي ست
من هم به هامون قصه هايش مي روم
به سرزمين خداي زمين
و آرامش مطبوع فصلي از زيستن
گوش فرا خواهم داد
به سكوت باورهاي آب
به نعره ي كوه هاي سنگين
كه در التماس فهم عظيم آفرينش
تجليگاهي از نور و اميدند
من هم مسافرم، مسافر
آري بگو نگه دارد
بگو نگه دارد.