تا توانستن دويدن


تا توانستن دويدن

تا توانستن شكستن

تا توانستن گريستن

تا توانستن پرسه در شطرنج دل ها زدن

نطفه ي شرارت را بستني ست دوباره

كه از دامگه اوج ذلت تُرشان

شراره ي خشم را جمودي ديگر مي دهد

تا توانستن له له زدن از پي زندگي

شعله ي سرد گناه را

در كنج دل تيره روز برافروزد

تا توانستن خزيدن

با آرزوي كور صيدي نان آور

نوشته ي بد خط پيشاني سياهان را از رمق اندازد

و كاغذ نامحرم مرا بسوزاند

تا توانستن گريستن براي خود

چه زيباست!

و چه تسكين بخش!

اما پرده ي پرچين حيله

حائلي ست بي حيا



[ صفحه 43]



ميان او و من

كه دم به دم اشك را در چشم غمگينم مي نوشد

و تار وجودم را از پود هستي ام مي راند

تا توانستن سر بر خاك تسليم نهادن

بر خداي من اشك ريختن

خار وجود را از تيزي مي اندازد

و خاطره ي بد تصوير مرگِ من

در آن روز اشكبار را

در كنج بيشه ي اميد پنهان كند

تا توانستن در حجله ماندن

و انتظار عروس سعادت را كشيدن

دودي ست كه تاكنون برنخواسته از هيچ آتشي

و هيچ اوجي را فاتح نبوده

تا توانستن شعور خفته ي هرزه گرد را

در گهواره ي طلسم شده ي نيستي لالايي خواندن

قاصدك پرپر شده را

دوباره بميراند

و پرواز به سوي حق را

ممنوعيتي دوباره دهد

يگانه نقطه ي شفاف و جوشش من

نمازي ست

كه به سوي آسمان آبي مي خوانم



[ صفحه 44]



تا باران پاك مهر

تنم را از غبار بي برگي برهاند

تا توانستن دويدن

تا توانستن گريستن

به سوي خدا

غرور ناخدا

براي پرواز آبي

يگانه نقطه ي شفاف و جوشش من

نمازي ست كه به سوي آسمان آبي مي خوانم.



[ صفحه 45]




بازگشت