زمان در پوچي من غرق مي شود


زمان در پوچي من غرق مي شود

و من در پوچي زمان

بيهودگي در حلقوم تلخ جغدي مي نالد

كه روز را در انتظار شب

به سوگ نشسته است

من درفراموشي سايه مانده ام

خورشيد مرا از ياد برده

به خاك سپرده

و ديگر تنم

در غرش گرمايش نمي رقصد

مرگ باد مهتاب را

ننگ باد شبتاب را

كه من در تاريكي شب

به خفقان رسيده ام

ديگر صدايم نكن

اي ناخدا

من خدايم را مي خواهم

و شكوه نمازم را

مرا از ياد ببر اي قوي زيبا



[ صفحه 15]



ديگر سفيدي تنت

روحم را جلا نمي دهد

ديگر وقار زيستنت

مرا تسليم نجابت پرواز نمي كند

مرا بنگر اي عقاب پير

كه در چنگال آهنين قفس

به آسمان مرده مي نگري

مرا بنگر

كه در دنيايي كه خون استفراغ مي كند

اسير چنگال كريه خود مانده ام

اسير در پوسيدگي نفس هايم

در خاموشي نگاهم

در زادگاه ويرانم

پرواز كن در سياهي آسمان

اي كبوتري كه در باورت

سبزينگي آفتاب مي رويد

شايد تيري كه قلبت را مي شكافد

زخمي شود در مظلوميت جان كندنت

زمان

در پوچي من به گل مي ماند

و من در پوسيدگي زمان رنگ مي بازم

آري



[ صفحه 16]



زمان به پوچي رسيده است

و ما سوار بر عرش آن

ديوانه وار

به استقبال ناخداها مي رويم

كه خدايمان را

بگيرند از ما

من مي مانم

با سجاده اي كه از حرير دريا بافته ام

با خدايم

با خودم

و دشتي كه پر از صداي كتابِ آسمان است.



[ صفحه 17]




بازگشت