فصل (6)


غروب يك روز جمعه بود. آن سوي آسمان كه هلال نقره اي ماه به تدريج در آن ظاهر مي شد، در زير پرده هايي رنگين و نازك به شفافيت زرورقهاي الوان مستور بود.

آسمان آرام آرام رنگ مي باخت و ابرها به تدريج چادري زعفراني به سر مي كشيدند.

غروب، شوق انگيزترين رنگها را به آسمان بخشيده بود و هر گوشه اي از آسمان با آن رنگهاي بديع و گوناگون، ذرّات وجود را به سخن مي گرفت.

باد سرد پاييزي آخرين برگ درختان را به جويها و سنگفرش پياده رو مي تكاند و شاخه ها را برهنه و نالان مي كرد.

صداي آخرين پرواز فوجي از پرندگان كه بر فراز درختها و ساختمانهاي خيابان چرخ زنان به سوي لانه اوج مي گرفتند در كبودي و خلوت غروب به گوش مي رسيد.

دو فروشنده ي دوره گرد، چهار چرخه هاي دستي خود را در امتداد خيابان به طرف سه راه حركت مي دادند و بدون توجه به خالي بودن خيابان با صداي بلند مردم را دعوت به خريد مي كردند.

در ميان ميوه هاي تازه و زيادي كه بر چهار چرخه هاي خود ريخته بودند، دو چراغ زنبوري با هاله اي زرد و صدايي يكنواخت مي سوخت.



[ صفحه 52]



پيرزني حاجتمند با صورتي پرچروك و دستهايي لرزان در سقاخانه ي جنب مسجد شمع مي افروخت.

وقتي پنج شمع را در شمعدان چرب و حلبي روشن كرد، از پشت در چوبي و محجّر سقاخانه نگاهي حسرت بار به فضاي دودزده اش انداخته، بلافاصله انگشتان لاغرش را در سوراخهاي مربع شكل در سقاخانه گره كرد و سر بر آنها نهاد. اندكي با چنان حالت تأمل نمود و سپس آهسته چيزي خطاب به سقاخانه زمزمه كرد و با شتاب از آنجا دور شد. قفلهاي متعددي كه در گوشه و كنار در سقاخانه به دست حاجتمندان كليد شده بود براثر فشار دستهاي پر رگ و ريشه ي پيرزن با صدا به تكان آمدند.

جز زني چادري كه باد ميان چادرش مي پيچيد و دست پسربچه اي را در دست داشت و پير مردي خميده كه عصازنان به سمت مسجد مي رفت، تقريباً عابر ديگري در آن محوطه ديده نمي شد. صداي برخورد عصاي آهني پيرمرد بر سنگفرش پياده رو طنيني غمبار داشت.

جوان در اواسط خيابان با شيخ كه افراشته قامت و استوار، اما آرام و فكور به سوي مسجد مي رفت، مواجه شد.

شيخ نعلينهايي زرد و براق به پا و كتابي در زير عبا به دست داشت. پس از اتمام نماز و متفرق شدن نمازگزاران، جوان باز براي يافتن «او» با آن مصاحب صادق سخن به خلوت محراب نشست.

لحظات كه اينك با سكوت شيخ، به درازاي ساعات متوالي براي جوان بود، ديرپا و سخت مي گذشت. جوان محجوبانه چشم بر دهان شيخ دوخته، با اميد و اضطراب انتظار داشت كه شيخ سخن را بر طبق وعده اي كه پس از آزمودنش به



[ صفحه 53]



وي داده بود، آغاز كند.

فضاي ساكت شبستان را روحانيت و قداست سبك كرده بود. شيخ مانند اكثر اوقاتي كه در حال نشستن به تفكر مشغول مي شد، پلكهاي سفيد و كم مژه اش را بر هم نهاده، دو انگشت دستش را به آرامي در لابلاي ريش هاي سياه و سپيد گونه اش حركت مي داد.

جوان آرزومند و مشتاق به شيخ خيره شده بود و آنچنان او را مي نگريست كه پنداشتي مي خواهد در تغيير شكل خطوط چهره ي آن آينه سيما، افكارش را بخواند. قلبش چون پرنده اي بي تاب در قفس تنگ سينه اش مي لرزيد.

از خود مي پرسيد:

«شيخ چه مي خواهد بگويد؟

از كجا مصمم است شروع كند؟

چطور مي خواهد فرمول آن اكسير را بدو بدهد؟

چگونه تصميم دارد خداي را به وي بنمايد؟

چسان مي خواهد آرامش و اطمينانش بخشد؟

از چه راهي مي خواهد او را به ديدار و لقاي پروردگار نائل سازد؟

از راه عقل و استدلال، يا مسير زهد و رياضت و يا از طريق عشق و اشراق و عبوديت و عرفان؟»

در ازدحام پرسشهاي متعددي قرار گرفته بود و نگاه از چهره ي عارفانه و انديشمند آن روشن روان بر نمي گرفت. همچنانكه حرمت آميز به شيخ مي نگريست با خود مي پنداشت:

«به يقين مصمم است نخست دلايلي محكم و منطقي بر رد عقايد ماديون،



[ صفحه 54]



شكاكان و اتفاقيون آورده، آن گاه «ايسم» ها و مكتب هاي پوچ و توخالي جديد را كه اين روزها چون خارهاي هرزه از كوير انديشه گران شرق و غرب روييده و فوراً شاخ و برگ مي گيرد، تخطئه كند.»

و سپس دنباله ي افكار خود را چنين ادامه مي داد:

«اما اينكه موضوع و مطلب تازه اي نيست، زيرا تمام آنها كه سري در كتاب و حساب دارند بخوبي مي دانند كه آن مكتب ها تراوش اذهاني عليل و الكلي و ساخته ي تخيلات آلوده و افليج مشتي آدم نماي سياستگر و افكاري پوشالي و غير معقول است.

افكاري است صادراتي كه ريشه در گنداب خصومتها و خودپرستي ها دارد.

نه! هرگز - هرگز انسان هر قدر هم ساده لوح و بي تجربه باشد به اين اوهام معتقد نخواهد شد.

... پس شايد تصميم دارد اول برتري و مزاياي مختص دين اسلام را بر ساير اديان اثبات كرده، بگويد كه آن مذاهب الهي نيز بازيچه ي دست عده اي ازافراد سودجو و نفع پرستِ بي حقيقت است كه بر طبق منافع خويش در احكام آن دست درازي مي كنند و پس از اين مقدمه با برهان كافي و علمي ثابت كند كه اسلام يگانه مذهب سالم و رساترين اديان است. و مجموعاً نتيجه بگيرد كه:

در اين كره ي خاكي كليه قوانين مگر قانون اسلام، كوتاه و ناقص و تنها احكام آسماني اسلام است كه به سرحدّ اتمام و اكمال مي باشد.

اما... بلاترديد اين را هم نخواهد گفت، زيرا اين مطلبي است كه امروزه تمام محققان بي غرض و با بصيرت از آن آگاه و بدان مقرّند. همه ي آنان كه بويي از معرفت و انصاف برده اند امروزه آشكارا مي نگرند كه تمامي دستورهاي اين



[ صفحه 55]



مذهب بر پايه ي فطرت انسان و كليه ي احكامش بر مبناي آدميت و بشردوستي است. ديني است كه بشر سرگشته ي اين قرن، بشر درمانده ي اين جنگل فلز در پناهش قادر است به آساني انساني زيست كند. مذهبي است نو و پيشرو با زيربناي فلسفي عميق كه در هر صفحه از كتاب مقدسش يعني قرآن مجيد، آدمي دعوت به تفكر، تعقل، تحقيق، برهان، بصيرت، علم و تفقه مي شود، آييني است قابل تطبيق با موازين و ريزه بيني هاي علم روز.

مكتبي است غني كه نيازمنديهاي انسان را در همه ي زمينه ها، چه مادي و چه معنوي، در اوج تأمين مي كند و به تمام احتياجات واقعي بشر پاسخ مي دهد.

گذشته از اينها اسلام عزيز مذهب اصيل و تابناكي است كه بر پايه ي علم و اراده ي خداوند بنا شده و بر وسعت و عظمت صبر و اخلاق محمد(صلي الله عليه وآله وسلم)، عشق و اخلاص علي(ع) و جانبازي و از خودگذشتگي فرزند شهيدش حسين(ع) استوارگرديده است.»

شيخ همچنان در كنار محراب انگشت تفكر بر پيشاني بلند و برجسته داشت و جوان غرق در درياي افكار خود بود. او فكر مي كرد و حدس مي زد. حدس درباره ي اينكه آن عارف آزاده چه مي خواهد بگويد؟ چگونه مصمم است خداي را بدوبنمايد و آرامشش بخشد؟

پايه هاي لرزان حدس، يكي پس از ديگري در مغزش فرو مي ريخت و دوباره بنا مي شد. حدس مي زد كه شيخ شايد مي خواهد با كوبيدن ايده هاي منحط مادي شروع به سخن كند.

با اين حدس به ياد مناظرات گذشته اش با ديگر همدوره هاي دانشجوي خود افتاد.



[ صفحه 56]



به ياد مناظرات پيگيري كه با حرارت در آنها از جان مايه مي گذاشت و در پايان نتيجه مي گرفت كه:

«راستي ماديگري به ما چه مي دهد؟ هيچ - و از ما چه مي گيرد؟ همه چيز. آيا ماديگري نيست كه با نفي و انكار خدا، معاد را از ما مي گيرد و با گرفتن معاد وجود ما را از پيشروي و دستيابي به عوالمي برتر بازمي دارد و در نتيجه اين عالم را زندان ابدي ما مي سازد؟

آيا ماديگري نيست كه ما را از مقام رفيع و شرافت ذاتي خود پايين آورده، همپايه ي حيوانات پست قرار مي دهد و با پوچ و باطل شمردن فضائل انساني - عاطفه، راستي، درستي، ايثار، عدالت، پاكي و صفا و بسياري ديگر از امتيازات را در ما مي كشد و نابود مي سازد؟

آيا ماديگري نيست كه با وادار نمودن ما به پشت پا زدن به مفاهيم اخلاقي ما را محكوم به مرگي زودرس و فنايي حيواني مي سازد؟

آيا ماديگري نيست كه بيرحمانه ما را به گنداب حقارت مي افكند و در چنان گندابي تمام سرمايه هاي انساني را از ما سلب مي كند؟

آيا ماديگري نيست كه بال و پر ما را مي چيند و ابعاد پرواز را در ما به هلاكت مي كشد و ما را از ادامه ي حيات و حركت به سوي افق هاي ديگر و ابديت باز مي دارد؟

آيا ماديگري نيست كه ما را به يك جالباسي متحرك مبدل مي كند و از ما موجوداتي يك بُعدي مي سازد؟

آيا ماديگري نيست كه شخصيت انساني ما را تا سطح حيواني زبون و ذليل، تنزل مي دهد و از ما جانور عجيبي مي سازد، با دو سوراخ كه تمام همّ و



[ صفحه 57]



مأموريتش خدمت به اين دو سوراخ است؟

آيا ماديگري نيست كه ما را به نجاست بن بست مي كشد و نياز فطرتمان را كه رهايي مطلق است در ما نيست مي كند؟

آيا؟ آيا؟ آيا؟

اما وقتي من مي گويم خدا، يعني به حركت حرمت گذاشتن.

يعني راكد و جامد نبودن، يعني يخ نبستن.

يعني هميشه پا بودن، هميشه پَر بودن.

يعني رفتن، رها بودن، جستن، پريدن و پريدن.

يعني در طلوع هاي مكرر چهره نمودن.

يعني همه، معده و دهان نبودن، يعني بيهودگي را طرد كردن.

يعني نور را ضابطه و معيار قرار دادن.

يعني از يأس و دلزدگي نپوسيدن.

يعني از ننگ قطره رستن و به تنگ دريا پيوستن.

يعني جاري بودن و بودن و بودن.

يعني هميشه روييدن.»

جوان در مناظرات خود بارها و بارها، هميشه و هميشه خداشناسي و توحيد را به دفاع نشسته و ماديگري را سرسختانه محكوم كرده بود.

جوان معتقد بود كه مظاهر طبيعت، همه و همه ساخته و پرورده ي دست قادري حكيمند و آيات صانعي قدير... كوهها، صخره ها، آسمانها، ستارگان، شب و روز، ماه و فصل، پرندگان و انسان، آب وبرگ، رنگها، دشتها، ريگزارها، رودها، همه و همه را مظهر گوياي پروردگار مي دانست، ليكن اسلام را بارزترين تجلّي



[ صفحه 58]



الهي مي انگاشت و مي گفت:

«در اسلام تجلي و درخشش آفريدگار بيشتر از بيش نمايان است. او گاهي كه مي انديشيد مسلمان و پيرو دستورهاي چنين دين كاملي است، موجي از خشنودي و غرور سراسر وجودش را در مي نورديد و برقي از شادماني بيش از حدّ در چشمانش ظاهر مي شد.»

مغرور و شادمان مي شد، از اينكه مسلمان است. زيرا هيچ چيز بيش از تمسخر ديگران وي را نمي آزرد. و آن گاه كه مي ديد با تكيه به عقل و ادراك فطري، پيرو دين و مسلكي نيست كه سازندگان مزدور و پليد آن پس از دستيابي به مقاصد ننگين خويش از دل، به عاملين آن مرام پوزخند مي زنند، فرح و انبساطش بيشتر شده، بيشتر احساس غرور و مسرت مي كرد. غرور از اينكه پيرو آيين و مذهبي است كه كتاب الهي و معتبرش را هيچ دستي ياراي تصرف و تاراج نيست و اين خشنودي و غرور كه هيچ گاه قادر به پنهان ساختنش نبود، موجب آن مي شد كه بي اختيار دستها را به هم ساييده، شادمانه و سبكبال پايكوبي كند.

در باورداشت جوان كه حاصل مطالعه و تحقيقات عميق او بود، مذاهب ديگر خالي از لطف و ظرافت و عاري از صلابت و استحكام اسلام بودند. او اسلام را ژرف چون اقيانوس و روشن همچون آفتاب مي دانست و با قلب مشكل پسندي كه در سينه اش مي تپيد براستي و با تمام وجود عاشق و پرستنده ي اسلام بود. او معتقد بود كه اسلام با جهان بيني خاصش تنها مكتبي است كه آدميان را از طاعون بي ترحم تعصبات و تبعيضات نجات مي بخشد! تنها ديني است كه حق را بر پا و ظلم را از پاي درمي آورد.



[ صفحه 59]



اسلام را صميم دنيا و دنياي صميم مي دانست و آن را شگفت انگيزترين معجزه ي جهان هستي و پيامبر صبورش را وجود بي همانندي مي دانست كه اين معجزه بر وي صورت گرفته است.

گاهي آن همه استعداد و لياقت آن رسول، وي را در خود برده، در چنين اوقاتي جوان حيرت زده از خود مي پرسيد.

راستي چطور ممكن است قلب و دلي آنچنان مستعد و پر ظرفيت باشد كه بر آن قلب و دل كلمات جاويد و غير قابل تغييري نازل شود كه با آن كلمات نه تنها آن زمان، بلكه قرنها و قرنها و تا جهان، جهان است همچنان بتوان معجزه كرد و قلبها را لرزاند؟

و در تداوم چنين افكار و حالاتي، جوان بر كتيبه ي نيالوده ي دل، محمد صلوات الله عليه را با آن قامت رشيد و رسا و آن چهره ي ملك وار و نازنين، بر صخره هاي گرم و ملتهب سرزمين عربستان مي ديد.

مي ديد كه محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) با منطقي فصيح و محمدانه سخن روحنواز خداي را با آن نغمه ي ملكوتي و مؤثر تلاوت و از مشتي بت پرست بيابانگرد چدن صفت، انسان خلق مي كند.

انساني سرآمد و جاوداني.

مي ديد كه بزرگ مرد عالم، تنها و بي ياور آزار و شكنجه مي بيند، تهديد مي شود، به شلاق تطميع ديگران تن درمي دهد، و با تمامي اين احوال فقط به اتكاي ايمان و امداد الهي صبور و صافي، تمدن و فرهنگ عظيم اسلامي را با آن شعاع گسترده و حيرت آور، بنيان مي گذارد و با پيام برادري و برابري از محرومترين و عقب افتاده ترين ملتهاي جهان كه در آتش جهل و خرافات



[ صفحه 60]



خاكستر مي شدند، ملتي پرچمدار بزرگترين نهضتهاي تاريخ مي سازد و درخشانترين روزها را به آنان ارزاني مي دارد.

مي ديد كه محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) با پشتكار و اخلاقي محمدانه خط قرمزي بر تمام اختلافات طبقاتي عالم كشيده، قشر محروم و زجر ديده را بيدار ساخته، عزّت مي بخشد.

محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) را مي ديد كه با سيمايي مليح و جذاب، با رفتاري زيبنده و محمدانه، با خلق و خويي عظيم و شريف، چنان چون هر پيامبر بر حق ديگر براي اصلاح جامعه مي جنگد، شمشير مي كشد، و با تمام نيرو دفع مفسدات مي كند و چون باغباني براي آراستن باغ، علفهاي هرزه را از بين مي برد و همچون جرّاحي براي سلامت اندام جامعه، اعضاي زايد و عفونت زا را بريده، دور مي ريزد.

آري جوان بر كتيبه ي دل، محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) را مي ديد كه در لباس ساده ترين اعراب، امپراطوري پر تجمل روم را مغلوب مي كند و ايران زمين را مفتون خود مي سازد، سوريه را تسخير و بين النهرين و مصر را فرمانبردار مي گرداند و همچنان دامنه ي فتوحاتش را، تنها به نيروي ايمان و اتكاء به امداد الهي از اقيانوس اطلس تا سواحل خزر بسط مي دهد و پيروان زرتشت را تحليل برده، دين پر انتشار بودا را از رونق مي اندازد و ايالات بزرگ را از حيطه ي قدرت مسيحيت خارج مي سازد، و در چنان اوجي باز هم بر حصير مي خوابد، مقروض مي گردد، تك پيراهن وصله دار به فقير مي بخشد بر سفره ي تهي مي نشيند، در كوچه و بازار، بر استر لخت مي راند، و در منزلي محقر چون خانه ي معمولي ترين اعراب زندگي ميگذراند. و در تمام احوال بسّام و پرخروش، يك هدف بيشتر ندارد:



[ صفحه 61]



اشاعه ي دين فخرآفرين اسلام. ديني كه عظمت و عصمتي ويژه دارد. ديني كه رهايي بخش و نجات دهنده ي نوع بشر از هر بندگي، جز بندگي خداست. خدايي كه بندگي اش محور و مايه ي تمام عزّت هاست.

جوان در جهان انديشه و پندار تمامي اين صحنه ها و سازها را مي ديد و مي شنيد. ليكن قلب و دلش آرام و اطميناني را كه مي خواست، نداشت.

بي شكيب و خستگي ناپذير در جست و جوي راهي بود كه پايانش به ديدار و لقاي پروردگار منتهي مي شود. همان راهي كه مصاحب پاكدلش مصمم بود بدو بنمايد.

آن شب حضور و سكوت شيخ با آن حالت قدوسي و پيامبرانه براي جوان سير و سخن بود.

سير در گذشته هاي پر بركت و سخن از آينده اي حاصل ور. وقتي به خود آمد تا آن سكوت طولاني و چند ساعته را با كلامي بشكند، محراب را از شيخ خالي ديد.

آن روحاني دل آگاه بي آنكه خلوت و خلسه ي تداعي گر او را در هم بريزد، شبستان را ترك كرده بود.

پس از لحظه اي، جوان از جلوي محراب برخاسته، سر بالا گرفت و نگاهش در فضاي شبستان چرخ زد.

جز نور الوان چراغهاي شبستان و رايحه ي دلنواز عطر شيخ چيزي بر جاي نبود، عطري كه با ذرات وجود شيخ عجين و آميخته بود و بدون شك از روح معطرش برمي خاست.



[ صفحه 62]




بازگشت