فصل (4)


جوان با خود مي انديشيد كه چطور توانستم در زير آن نگاههاي شكافنده و گريز ناپذير تحمل آورده، بدون سرگشتگي و اشتباه تمام سؤالات شيخ را درست پاسخ بگويم.

شب بود، شبي سرد و ساكت. از خانه ي شيخ برمي گشت و محصور در افكاري متعدد به سوي منزل مي رفت. لبش را به نرمي به دندان مي گزيد و خطوط در هم و ريزي كه نشانه ي به ياد آوردن مطلبي مهم است، در گوشه ي پلكهاي كشيده اش ظاهر و محو مي شد. مي كوشيد تا تمام پرسشهائي كه از او شده و جوابهايي كه بدانها گفته بود، به خاطر آورد.

تبسم كوتاه و زود گذري كه بر لبانش نشست بدون شك دليلي جز رضايت از قوه ي حافظه را نداشت. به تدريج همه چيز در ذهنش روشن مي شد.

شيخ بلافاصله پس از گشودن در به روي او، صميمانه دستي بر شانه اش نهاده، پرسيده بود كه چطور است.

و او سليس و صاف گفته بود، در اميد و انتظار، آن گاه ميزبان روشن دل در حالي كه به او مي نگريسته، لبخندي نوشين و توان بخش نثارش كرده بود.

در جواب اينكه چند سال و چه شغلي دارد، با بي تفاوتي طفره رفته و از تمكن بسيار و پشتوانه هاي كلان مالي كه تنها وارث آنها بود، چيزي به شيخ



[ صفحه 41]



نگفته بود.

اما در پاسخ اينكه از چه آوايي لذت مي برد، مشتاقانه گفته بود:

نواي محزون و نغمه ي شاد هر دو به جانش مي نشيند و افزوده بود كه از فراواني صداي خواننده لذت نمي برد، بلكه سوز و حالت و مهم تراز آن نفس صداست كه او را در خود برده، به هيجان مي آورد.

وقتي پس از چند سؤال كوچك راجع به زيارت و اوقات خواب و نوع غذا، آن ممتحن روح و روان از وي پرسيده بود كه عصباني است يا خير؟ جواب داده بود كه عصبانيت را نوعي گناه و از سلامت جسم و جان بدور مي داند.

به شيخ پاسخ داده بود كه از عبادات، نماز را بيش از همه دوست مي دارد و زماني كه دچار دژخيم ترديد نيست، آنچنان از اين باده ي وصال الهي مست مي شود كه پس از نوشيدن آن ساعتها سبكبال و خشنود است.

در جواب اينكه به چه چيز طبيعت بيشتر علاقه مند است؟ مسرت آميز گفته بود: گاهي دقايقي طولاني بدون كمترين حركتي ايستاده، مات و مجذوب، غروب خورشيد را مي نگرد و براي اين ديدار، بعضي اوقات ساعتها قبل از غروب آفتاب راه بيابان پيش مي گيرد.

گفته بود كه شوق زده و مفتون در حرير وار آبي آسمان، گاهي آرزو مي كند كه اي كاش مي توانست تكه اي از آسمان را كنده و بجود. پاسخ گفته بود كه از تماشاي جوانه هاي تازه كه چون قطرات عسل به هنگام بهار بر شاخسارها مي درخشند غرق در اعجاب و شگفتي مي شود و اين شگفتي و اعجاب زماني به حدي است كه بي اختيار اشك از چشمانش سرازير كرده، او را به هق هق مي اندازد.



[ صفحه 42]



در اينجا همان گونه كه جوان فكر مي كرد و پيش مي رفت، لحظه ي كوتاهي بدون اراده در كنار جوي كم آب و بي زمزمه ي خيابان از حركت ايستاد و سعي كرد تا ديگر سؤالات شيخ را نيز به خاطر بياورد، ليكن هر چه مي كوشيد كمتر به ياد مي آورد، با سستي و سنگيني از كنار جوي به راه خود ادامه داده، در زير نور كمرنگ چراغهايي كه حد فاصل بين درختهاي خزان ديده ي حاشيه خيابان بود، به خانه مي رسيد. ليكن اصرار داشت قبل از رسيدن به منزل تمام پرسشهاي شيخ را در ذهن آشفته ي خويش مرور كند.

خود را به اختيار افكار خويش سپرده، خسته و انديشناك به طرف منزل مي رفت.

دانه هاي ريز و سرد باران كه تازه شروع به بارش كرده و بر سر و صورتش مي نشست، به او كمك كرد تا آخرين سؤال شيخ را كه درباره ي اقوام و اجداد وي بود زودتر به خاطر آورد.

در پاسخ اين پرسش با خشنودي زايدالوصفي گفته بود كه جدّش يكي از پيروان دين موسي و در آن مذهب پيشوايي بزرگ و عاليقدر بوده، ليكن پس از پژوهشهاي بسيار و تحقيقات دامنه داري كه در باره ريشه و اصالت اديان نموده، از حقانيت ديانت اسلام مطلع و با هشتاد تن از شاگردان خويش مفتخر به قبول اين مذهب كريم و كامل شده است.

جوان به ياد آورد هنگامي كه نام جدش را بر زبان مي رانده، شيخ بلافاصله با لحني تحسين آميز نام چند اثر از تأليفات وي را شمرده و اضافه نموده بود كه هم اكنون نيز مشغول مطالعه ي يكي از آثار اوست.

با شنيدن نام آن كتاب، جوان، شيخ را مخاطب ساخته و گفته بود كه جدش با



[ صفحه 43]



تأليف كتاب مذكور به اخذ تقديرنامه اي از پيشواي وقت نائل شده كه آن تقدير نامه سند افتخاري براي خانواده ي قديمي و سرشناس آنهاست.

در تسخير پرسشها و پاسخهاي گوناگون، ناگهان به ياد تنها سؤالي افتاد كه هنگام خروج از منزل، شيخ از وي كرده بود. به يادش آمد كه خالصانه از شيخ پرسيده بود: در اين راه يعني راه عرفان شما چه ديديد كه اين طور مطمئن شديد؟ و شيخ با فرشته خويي خاصش پاسخ گفته بود: در اين راه اطمينان - علت ديدار است - نه آنكه ديدار، علت اطمينان.

اول بايد به راه و اينكه براي لقاي الهي جز سلوك و عرفان - هيچ - هيچ راه ديگري نيست مطمئن شد، و سپس ديد.

ديد آنچه را كه خدا مي بيند.

شنيد آنچه را كه خدا مي شنود.

گرداند آنچه را كه خدا مي گرداند.

گفت آنچه را كه خدا مي گويد.

و كرد آنچه را كه خدا مي كند.

آن شب هنگامي كه جوان به منزل رسيد، با ياد آوري آنچه گفته و شنيده بود از شور و شوق در پوست نمي گنجيد. در آنچنان التهابي بود كه به همه چيز رنگي ديگر مي داد، مانند كسي كه در تدارك جشني بزرگ و تاريخي است، يكراست به سوي طاقچه و رديف لاله هاي قديمي و پايه بلندي كه مدتها بود گرمي شعله به خود نديده بودند، رفت و با كشيدن كبريت همه را روشن كرد و در آن روشنايي با سروري كودكانه شروع به مرتب كردن اثاث ژوليده ي اتاق نمود. اين شور و شوقي كه قلبش را سراسر گرم كرده، در چشمش سوسو مي زد، ناشي از



[ صفحه 44]



بذر نويدي بود كه آن عارف بالله با سخن خويش در مزرع دلش افشانده بود.

شيخ كه تاكنون وي را مي آزموده، اين بار، با صراحت بدو نويد داده بود كه با امداد سلوك، دريافتن گمگشته و مطلوب خويش موفق خواهد شد.

به او اطمينان داده بود كه آرامش و سكون خواهد يافت. آرامش و سكوني كه ره آورد يافتن، ديدار و لقاي خداوندي است.

اطمينان و آرامشي كه فقط و فقط هديه ي سلوك... و ارمغان عرفان است.



[ صفحه 45]




بازگشت