فصل (3)


فضاي كوچه انباشته از شلوغكاري و سر و صداي گنجشكهايي بود كه لابلاي درختهاي پير و پر غبار اين سو و آن سو مي جهيدند.

شعاع طلايي آفتاب، سطح نازك و شفاف آب جوي را مي شكافت و در دل آب مي لرزيد.

يكي از دو پسر بچه ي ارمني كه در وسط كوچه سگ خود را با توپ بزرگي به بازي گرفته بودند، با انگشت نازكش در كوچك و آبي رنگي را كه در آخر آن كوچه ي خلوت و خاكي قرار داشت، به جوان نشان داد و گفت:

«آنجاست، همان دري كه «بسم الله» بالاي آن است.»

كسي كه در خانه را به روي جوان گشود، پسرك سياه چشم و لاغري بود كه قباي سياهش كشيدگي اندام او را بيشتر نمايان مي كرد. تارهاي نرم و نازكي كه معمولاً در اولين سالهاي بلوغ در چهره نمودار مي شود، چون رشته هاي ابريشم سياه در صورت گرد و سفيدش دويده بود.

پس از سلام با اشاره ي دست پله هاي آجري و نموري را كه با پيچ ملايمي به طبقه ي دوم ساختمان متصل مي شد به تازه وارد نشان داد، سپس به چالاكي جلو دويد تا در رفتن به اتاق هدايتش كند.

قفسي بزرگ و فلزي به ديوار راهرو ديده مي شد، ميله هاي گرد گرفته اش



[ صفحه 31]



حاكي از آن بود كه پرنده ي خوشنواي آن سالهاست رها شده، شايد همان زماني كه شيخ از قفس تن خويش رها گشته بود.

روبروي اين قفس، به ديوار ديگر راهرو تابلو تقريباً بزرگي نصب شده بود كه نام پنج تن با خطي خوانا و چشم نواز در آن جاي داشت. از چمدان سفري و غبار آلودي كه در حاشيه بي فرش اتاق ديده مي شد معلوم بود طلبه اي كه عبا و عمامه ي خود را بر كرسي نهاده و با نفس خوابهايي يكنواخت به خواب رفته، مهمان است.

از فاصله تيرهاي چوبي سقف، لوزي هاي حصيري، زرد و برّاق به چشم مي آمد.

سيم بلند لامپي كه از سقف - در بالاي كرسي آويخته بود، پر ترك و به جاي حباب، شيشه ي پاكيزه و مدوري بر گرد لامپ ديده مي شد.

آن طرف در بالاي كرسي - دختر بچه اي در ميان چادري سرمه اي و گلدار با دستهايي كوچك و كشيده از روي دفتري بزرگ و از هم پاشيده با بي حوصلگي تمرين خط درشت مي كرد. موهاي بور و بلندش بر صفحه ي دفتر رها شده و ضخامت قلم ني در ميان لبها و انگشتان از مركب سياهش فاصله ايجاد كرده بود. بخوبي پيدا بود كه از ادامه اين مأموريت ناگزير آنقدرها راضي نيست، چون دائماً نوك قلم را با لجاجتي كودكانه درون دوات سنگي و كوچكي كه داخل نعلبكي روي تشتك نهاده بود، فرو برده، خارج مي كرد.

صداي منقطع قدمهاي شيخ كه در سكوت دهليز وار راهرو از طبقه ي پايين به بالا مي آمد در اتاق شنيده شد و پس از لحظه اي با همان صورت تابنده و وقار دلپذير در آستانه ي در ظاهر گرديد. قبايي مناسب با فصل به تن داشت و شالي نرم



[ صفحه 32]



و سپيد به سر پيچيده بود. آهسته، آن طور كه مزاحم خواب مهمان نشده باشد، جوان را به اتاق ديگر خواند.

به اتفاق وارد اتاقي تاريك شدند. شيخ پس از ورود بلافاصله با گامهايي بلند عرض اتاق را طي كرد و پرده ي ضخيم و حنايي رنگي را كه در جلوي دو پنجره ي بزرگ مشرف به حياط آويخته شده بود، به كنار كشيد.

نور عسلي خورشيد از وراي شيشه هاي پاك و براق پنجره بر چهره ي هوشيار شيخ نشست و اطاق را كاملاً روشن و رنگين كرد.

اتاق با آن قفسه هاي بلند و پر كتاب از آن اتاقهاي ساده و تميزي بود كه ميل تنفس هاي عميق را در آدمي زنده مي كند. چند پتو با ملحفه هاي صاف و سفيد در طول و عرض اتاق به روي قالي پهن شده بود و روي آنها فاصله به فاصله مخده هايي همرنگ پرده ها مشاهده مي شد.

بر سر طاقچه ي گچكاري شده ي اتاق، جز گلاب پاشي نقره اي و عود سوزي سفالين چيزي به چشم نمي آمد.

به زير طاقچه، كنار چند جاسيگاري ورشو، رحلي گشوده قرار داشت كه روي آن قرآني قديمي با جلد چرمي ديده مي شد.

شيخ با لبخندي فرح انگيز و شكوهمند با سبكباري بر يكي از مخده هاي كنار ديوار تكيه كرد و روبروي پنجره بر زمين نشست.

خورشيد نيزه هاي نوازشگر نور را بي دريغ به اتاق مي ريخت. نسيمي آرام چند گنجشك را به روي شاخه اي كه به پشت شيشه هاي پنجره مي خراشيد، تاب مي داد.

سكوتي كه معمولاً در دقايق اول برخورد، ميان آن دو مي نشست، همچنان



[ صفحه 33]



ادامه داشت. وقتي كه آن صافي صاحبدل نگاهش را از ساختمانهاي بلند و كوتاهي كه بعد از پس زدن پرده از پشت شيشه هاي پنجره نمايان شده بود باز گرفت، مستقيماً همان نگاه را به جوان كه در كنار او دو زانو نشسته بود افكند.

نگاهي ژرف و شكافنده بود. نگاهي كه تا اعماق روح جوان نفوذ كرد و جوان پنداشت كه شيخ براي افكندن چنين نگاهي، در همان چند لحظه كه به خورشيد مي نگريست، از همان جا گرمي و كمك گرفته و در انديشه ي معناي آن نگاه نافذ بود كه صدايي گرم و متين پرسيد:

«از كجا مي آيي؟»

همراه با اداي اين دو كلمه دوباره همان لبخند مجذوب كننده و سحرآفرين بر لبهاي شيخ شكوفا شد.

جوان در حال سكوت لحظه اي وي را نگريست و با آهنگي آرام و انباشته از عجز و صداقت گفت:

«نمي دانم! اما خوبِ خوب مي دانم كه به دنبال خدا به اينجا آمده ام. به دنبال حقيقت. حقيقتي كه قلب ناآرامم را تسكين و فكر سرگشته و مشكوكم را، اطمينان بخشد. حقيقتي كه ترديد را در من بكشد و از چنگال هولبارش خلاصي ام دهد.»

و در حالي كه مي كوشيد لرزش صدايش را پنهان كند با شيفتگي افزود:

«اين چهره ي روشن و شادمانه، اين لبخند رضايت آميز و راستين، اين استغناي طبع عجيب، اين حركات موقر و نگاه بي اضطراب، اين عزت نفس و رهايي از خواست و خواهش، همه و همه ي اينها در شما حكايت از قلبي مي كنند كه در آن گنجي است و در آن گنج دو گوهر پر قدر و قيمت آرامش و اطمينان متجلي است.



[ صفحه 34]



من بخوبي ميدانم كه از تلألؤ و پشتوانه ي آن گهرهاست كه وجودتان اينچنين وارسته و زندگي تان اين طور پر بهره و پيامبرانه است.

من به گدايي اين گهرها به اينجا آمده ام.»

شيخ انگشت تفكر از پيشاني برجسته و بلند گرفت و خيره در چشمان جوان، با آهنگي محكم و لحني پرسش آميز گفت:

«مي داني همه چيز در دست قدرت «اوست».

«او» - همان كه با رأي تابناك و قديمش شالوده ي جهان هستي را بنا نهاد و آن را با اين همه شگفتي و اسرار آميخته ساخت.

مي داني كه از پرتو وجود «اوست» كه جهان روشن شده و نيروي لايزال «اوست» كه بر ذرات هستي حكمفرماست.

اراده ي راسخ و بي خلل «اوست» كه به نيكوترين شكل بر احوال جهانيان جاري است، از اكرام و التفات بي نهايت «اوست» كه آدمي به زيور قلب و دل آراسته و ممتاز گشته و پرتويي از عشق بي پايان «اوست» كه موجب روشني دلها شده»

جوان، گفتار آن گوينده ي بصير را به آرامي - با حركت سر تأييد مي كرد و شيخ همچنان از تكرار نام «او» شعف و هيجاني روحاني در خويش احساس مي نمود و با چشماني مهربان و سرشار از لطف به مصاحب خويش مي نگريست و صادقانه مي گفت:

«چون همه چيز از آن «اوست»، پس اگر از من چيزي گرفتي بايد از «او» بداني.»



[ صفحه 35]



هنگامي كه شيخ كلمه ي «او» را بر زبان مي راند، جوان مي ديد كه بر چهره ي عارفانه و صميمي اش خطوطي حاكي از عشق و اخلاص نقش مي بندد و با خود مي پنداشت كه اين مرد دريا دل براستي همه چيز را از «او» مي داند... آنچه در خود و هر چه در پيرامون خويش مي نگرد.

«خداوند قدرت دريافت هر چيز را در صفحه ي وجود ما به موهبت نهاده.»

شيخ اين جمله را با آهنگي مطمئن و عاري از شبهه كه خاص وي بود گفت و در دنباله كلام خود در حالي كه سايه ي دستش را بر ديواري كه بدان تكيه كرده بود جابجا مي كرد افزود:

«راستي تاكنون هيچ گاه به سايه ها انديشيده اي؟

همان لغزنده هاي تيره و ناپايدار. همان بي زبانهاي گويا.»

و سپس نگاهش را از پشت شيشه هاي شفاف پنجره به دامنه ي كوهي بلند كه در دور دست از پشت ساختمانهاي بلند و كوتاه قد برافراشته بود افكند و با اشاره ي انگشت گفت:

«نگاه كن! ببين سايه ي آن قطعه ابر بزرگ چطور بر سينه ي كوه نشسته و آن قسمت از كوه را اشغال كرده.»

جوان به آرامي سر بلند كرد و در نقطه اي دور، در دل آسمان خيره شد.

پاره ابر بزرگي با درخشش درياچه اي از مرواريد، در زمينه ي لاجوردي آسمان ديده مي شد كه سايه اش سربي و سنگين بر دامنه ي كوه مي لغزيد.

آن طور مي نمود كه سفره اي سياه بر سينه ي كوه گسترده اند. جوان نگاه از ابر و سايه گرفت و با لبهايي كه كمي مي لرزيد خفيف و متعجب گفت:

«بله در سايه ها دقت كرده ام. به لغزش لطيف و مرموز و حركت تند و



[ صفحه 36]



درهمشان انديشيده ام!»

شيخ با حركت نرمي به روي زانو جابجا شد و با آهنگي آهسته كه گفتي سايه اي را مخاطب قرار داده، گفت:

«پس بي گمان مي داني كه سايه ها دليل بر موجوديت اشياء هستند - زيرا اگر شيئي موجود نبود، سايه اي ايجاد نمي گشت.

مي داني كه سايه ها بيانگر و گوياي سايه اندازند؟!»

جوان كه منظور شيخ را از ذكر اين مثال دريافته و رفته رفته از پرسشهاي معمولي و توضيح واضحات او مضطرب و كسل مي شد با چهره اي كه بازگو كننده تشويش و تعجب وي بود برآشفته و جسورانه گفت:

«بله بخوبي واقفم كه سايه ها تا چه اندازه بي ثبات و ناپايدارند، تا چه حد گذرا و ناگزيرند. اين اصلي است بديهي كه به هيچ وجه نمي توان انكار كرد. سايه ها محتاج و نيازمندند! محتاج به سايه انداز و نيازمند به سايه ساز».

و لحظه اي بعد كه از ناشكيبايي و جسارت خود پشيمان شده بود، كمي آرام گرفت و به ملايمت افزود:

«آري مسلماً ما و آنچه در چشم انداز ماست سايه هائي بيش نيستيم. سايه هايي از خورشيد بي زوال وجود خداوندي. سايه هايي كه از آفتاب جمال «او» تشكيل شده و صورتي از هستي گرفته ايم. بله حيات و هستي اي كه ما به خود نسبت مي دهيم امانت و عاريتي بيش نيست. امانت بي نظير و پر ارزشي كه «او» با دست لطف خويش به نيكوترين وجه به ما سپرده و سرانجام روزي از ما خواهد گرفت، زيرا دوام و ثبات، لباسي است كه تنها زيبنده ي «اوست» و بس بله بديهي است كه جهان سايه اي است از انوار خيره كننده ي وجود «او» و «او»



[ صفحه 37]



پاينده اي جاويد و بي نياز است.

داناست - بيناست - تواناست - مهربان و بخشنده، كريم و بنده نواز است.

كدام كوردل بي بصيرتي است كه «او» را بدين اوصاف نشناسد.

اين امر، يعني اقرار و اعتراف به وجود او، فرياد فطرت ماست. فرياد فطرت ما و هر سايه ي ديگري كه در پيرامون ماست.

اما به من بگوييد كه «او» كيست - چيست و در كجاست؟»

شيخ كه با ذكر مثال سايه، نظرش صرفاً تأييد و تحريك جوان در قدمهاي اول راه و در نتيجه آماده ساختن او براي برداشتن قدمهاي بعدي بود، سخنش را به تندي قطع كرد و با نگاهي ثابت و لحني رندانه گفت:

«به من بگو در كجا نيست؟ در كجا؟»

شنيدن جوابي كاملاً مغاير آنچه تا كنون از اين و آن شنيده، به سيماي برافروخته ي جوان، رنگي از بهت و حيرت زده، شكسته وار و ملتمسانه افزود:

«پس جوابم دهيد»

«او» را چگونه بايد يافت؟

چطور مي بايد حس و ادراكش كرد؟

چگونه و با چه چشمي مي توان «او» را ديد و آرامش گرفت؟

شما را به همان خدا سوگند مرا از اين گرداب پرلاي و لجن جهل و ترديد كه تا گردن در آن غوطه ورم نجات دهيد، دستم را بگيريد، ياري ام كنيد. نخواهيد كه امواج سر سخت و خروشان اين گرداب هولناك، بازمانده ي پيكر نحيفم را در كام آلوده خود گيرند.

مگذاريد در آتش اين سرگشتگي شراره وار نابود شوم. من ميخواهم «او» را



[ صفحه 38]



بيابم - فقط «او» را.

«او» را جدا از تمام نشانه ها و مظاهرش.

«او» را آن گونه كه «اوست» نه آن طور كه مي گويند. او را بي هيچ پرده و بي هيچ حجاب.»

جوان فرياد مي كرد و اشك سيل آسا در خطوط درهم صورتش مي دويد و با چنان حالتي از شيخ استمداد مي طلبيد.

اكنون در چهارديواري اتاق هيچ اثري از آفتاب عسلي و سيمگون چند ساعت قبل نبود.

خورشيد ساكت و بي خبر در پشت ساختمان هاي بلند و كوتاه، غروب كرده، ماه ترسان و پريده رنگ در صحنه بي انتهاي آسمان ظاهر مي شد.

شفق در دور دست رنگ مخصوصي داشت. خونين بود اما نه به سرخي چشمهاي خونبار جوان.

چند ستاره در افق آشكارا مشاهده مي شد. قطعه ي ابر بزرگ را غروب خاكستري رنگ كرده، هيچ اثري از سايه اش بر سينه ي ستبر كوه بر جاي نبود.

در دور ديد آنان چراغ اتاقها يكي پس از ديگري پنجره ها را روشن مي كرد. سوز موذي و سردي درختهاي كهنسال و كم برگ حياط را شلاق مي زد و از درزهاي در بداخل اتاق راه مي جست.

جوان و شيخ - هر دو غرق در درياي تفكر، ساكت و خاموش مقابل هم نشسته، با نگاههايي پرسش آميز يكديگر را مي نگريستند و از هيچ يك حركتي ديده نمي شد. پنداشتي با رفتن خورشيد گرما از وجود آنها نيز رخت كشيده، و سخنها بر لبهايشان منجمد شده، اكنون هنگام تكلم نگاهها بود.



[ صفحه 39]



از طبقه همكف ساختمان صداي كودكانه و لرزاني بدست سوز و باد به داخل اتاق مي ريخت.

«الله اكبر» - «الله اكبر»

اين صداي نازك و مرتعش متعلق به پسر كوچك شيخ بود كه در سكوت و سرماي حياط دستهاي ريز و عروسكي اش را تا نزديك گوش برده، از صميم قلب اذان مي گفت.



[ صفحه 40]




بازگشت