فصل (1)


شيخ با زحمت و بي ريا دست خود را از دست مراجعيني كه به قصد مصافحه در برابرش مي نشستند، بيرون مي كشيد و به هنگام انجام اين كار در پيشاني بلند و درخشانش چينهاي موازي و ريزي ظاهر مي شد.

«في امان الله»: در اين كلام شيخ كه در جواب خداحافظي يك يك نمازگزاران مي گفت، دريايي ازانس و عاطفه موج مي زد.

پس از متفرق شدن مصافحه كنندگان و خلوت شدن اطراف شيخ، جواني باريك اندام و شيك پوش كه در خلوت آن سوي شبستان مترصد يافتن چنين فرصتي بود، به تندي و چابكي، نزديك محراب، به كنار شيخ خزيد و با احساس امني مقدس، آنچنانكه به پدري شريف و دلسوز مي نگرد، نگاهي به چهره ي عارفانه و مهتابي رنگ شيخ انداخته، بدون مقدمه و سريع گفت:

«او» را بايد در مظاهرش جست و جو كرد.

هيچ كس «او» را نديده و نخواهد ديد.

«او» از تصور ذهني ما خارج است.

تفكر در ذات «او» موجب هلاكت و گمراهي است!



[ صفحه 10]



شما غير از اين پاسخها در جواب سؤالم پاسخي داريد؟»

شيخ لحظه اي در سكوت او را نگريست، نگاه پرسش آميز و نافذش با اين جمله توأم بود:

«چه مي خواهي؟»

شيخ اين دو كلمه را به نرمي و با لطفي خاص ادا كرد و آهنگ صدايش سينه ي جوان را از گرمي اميد لرزاند.

جوان كه با شنيدن چندين وعظ و خطابه از شيخ، پس از ماهها دقت و ملاحظه در حالات و افكار وي با او به گفت وگو نشسته بود، سر به زير انداخت و عاجزانه گفت: «در پي حقيقت و آرامش به اينجا آمده ام. همان كيميايي كه از هر كس جوياي آن شده ام، پس از لبخندي بزرگ منشانه و پر كنايه، در پاسخم به حاشيه پرداخته و سرانجام به غرور و خودپسندي محكومم كرده است، حتي برخي از هم لباسان شما اين سؤال را نوعي اهانت به ساحت والاي خود دانسته و با آزردگي، از دريچه ي نصيحت و خيرخواهي از كنجكاوي در اين مورد مرا منع كرده اند، ولي من بخوبي بوي نقص و نارسايي را از تمام پاسخهايشان استشمام مي كنم - من يقين دارم، يقين دارم كه خدا، چون خداست، ديدني است و اگر عيبي هست، از كوچكي چشمهاي ماست. من براي معالجه و بهبود چشمم به اينجا آمده ام. عشق به داشتن چشمهايي بزرگ و بزرگ بين، مرا به اينجا كشانده است. عشق به داشتن چشمهايي چون چشمهاي شما».

شيخ با توجهي عميق و عاشقانه، همچنان سراپا گوش بود و جوان كه بر اثر اين توجه صدايش رفته رفته از لرزش مي افتاد، گفت: «به هر حال اين گمگشته اي است كه در جست وجوي آن با پاهاي درد كشيده به بسيار شهرهاي



[ صفحه 11]



دور و نزديك و كشورهاي كوچك و بزرگ بار سفر بسته، چيزها خوانده ام. ساعتهاي بي شماري با درماندگي و تشويش در خود فرو رفته و از بسياري افراد به ظاهر آگاه و مطلع خواستارش شده ام. اما هنوز جز همان چند جمله ي معمولي كه در ابتداي سخنم شنيديد، چيزي نيافته ام.

بله، آنچه از اين گذرگه، يعني از بيابان پر سنگلاخ جست وجو، به دستم آمده، جز مشتي پاسخهاي عذاب آور و توخالي، چيزي نيست.

پاسخهايي، كه روح رهايي پسند را به گنداب بن بست مي كشد.

پاسخهايي كه هر كدام براي پرنده ي عرش آساي روح، يك قفس است.

پاسخهايي پوچ و كاملاً تهي.

چرا كه من مي دانم، مي دانم كه خدا چون خداست، ديدني است.»

جوان همچنان مي گفت و صداي محزونش كه به گوش شيخ آميخته با دردي راستين و آشنا بود، در محراب منقش و فيروزه اي رنگ مسجد طنين مي انداخت:

«ببينيد! اندوخته هاي ذهني من كه حاصل سالها مطالعه و نتيجه هزارها ساعت تفكر و تنهايي است، هرگز به من اجازه نفي و انكار وجود خالق را نمي دهند. من مي دانم كه جهان آفرينش به گونه اي خلق شده كه هر چيزي به دقيق ترين و ظريف ترين شكل، درست در جاي خود قرار دارد و واقعاً معتقدم كه اين همه نظام حيرت آور مولود تصادف يا طبيعت و ماده نيست، زيرا مي دانم كه نظام عالم بر مدار قوانيني مرموز و مخصوص در گردش است كه عقل را حتي مبهوت و ديوانه مي كند.

مي دانم كه يك ذره ي كوچك در اين عالم، كاملاً به اندازه ي منظومه اي عظيم و



[ صفحه 12]



شگرف، جاندار و جامع است و اينها نه آنكه گفته ي من، كه حاصل تجربه و علوم مترقي امروزي است.

بله من اينها و صدها اعجاز ديگر از عالم آفرينش را كه زبان علم بدان گوياست، مي دانم! اما با اين همه، تمام اين دانسته ها فقط حيرت و خشمم را اضافه مي كند. نه اطمينان و آرامشم را.»

شيخ ساكت و فكور به چرخاندن انگشتر عقيق كوچكش به دور انگشت ادامه مي داد و جوان با همان لحن بي ريا و حيرت آلود اضافه مي كرد:

«وقتي شب هنگام، ستارگان زرين و بي شماره را در صحنه ي گسترده و لاجوردي رنگ آسمان مي نگرم - وقتي كه در جذبه ي رنگ يك سيب و يا يك گيلاس دستم به دهان نرسيده خشك مي شود - هنگامي كه بهار مي رسد و گلها و گياهان را آن طور شور آفرين و طرب انگيز مي بينم - وقتي خورشيد را مي بينم كه چون قطره ي اشكي خونين از چشم آسمان سحر به دامن صبح مي چكد و يا چون ياقوتي برّاق در درياي غروب، آرام آرام غوطه خورده، غرق مي شود - وقتي تابستان سوزان و ملتهب مي رسد - و زماني كه يغماي پائيز، اين فصل عرياني و اندوه را تماشا مي كنم - آن هنگام كه پولكهاي سفيد برف، درختان را بلور آجين مي كند و مخملي نرم و سفيد به اندام كوهها مي كشد - و هر لحظه و آني كه به حركت دروني و سير تكاملي و پوشيده از چشم موجودات تعمق مي كنم - پيوسته در فكر آن دستي هستم كه با توانايي خارق العاده و شگفت آورش كارگردان تمامي اين دگرگوني هاست.

وقتي كه زمزمه ي آرام بخش چمنزارها و هلهله ي رويايي پرندگان را گوش مي دهم - آن زمان كه تنفس زمين و هوا را مي شنوم - هنگامي كه آوازهاي



[ صفحه 13]



غمناك و شادمانه ي درختان سر به هم آورده را در گوش مي گيرم - از انبوه اين صداها، نغمه ي جاودانه و سرود پر طنين و پي گير وجودي را مي شنوم كه نوازنده ي تمامي اين آهنگهاست!

وقتي كه به ساختمان عظيم و اعجاب آور يك سلول و يا يك اتم توجه مي كنم - آن گاه كه به شكوه و ارتفاع كوهها و عظمت و عمق اقيانوسها مي انديشم - وقتي كه به گردش منظم روز و شب و ره آورد اين دو كه نور است و ظلمت، فكر مي كنم - و هنگامي كه كيفيت عجيب و حيرت انگيز اعضاي بدنم مرا وادار به تفكر و تعمق مي كند - تمامي اينها را دال بر قدرت صانع بي نيازي مي يابم كه انكار وجودش نه تنها امري ابلهانه و عبث، بلكه اسارتي دائم است در نكبت بن بست.»

سخنان جوان كه از فطرتي سخت كوش و جوينده و روحي بكر و نيالوده سرچشمه مي گرفت با مكثهاي كوتاهي قطع مي شد و سپس آرامتر و با آهنگي گرفته ادامه مي داد:

«من خوب مي دانم كه در روشنايي روز و تيرگي شب، «اوست» كه با ما گفت وگو مي كند.

در روييدن علفي هرزه و يا تولد پرنده اي كوچك، «اوست» كه با ما سخن مي گويد.

در حركت دانه تا شكوفه و شكوفه تا نارنجستان، «اوست» كه با ما حرف مي زند.

در وزش ملايم نسيم و سير بي صداي ابرها، «اوست» كه ما را مخاطب مي سازد.



[ صفحه 14]



نه - هرگز! هرگز! نمي توان وجود لطيف و عظمت اين دست قدرتمند و هنرآفرين را كه اين چنين هنرنمايي كرده و مي كند، منكر بود.»

جوان جملات آخر را با صراحتي كامل ادا نمود و سپس با لحني ملتمسانه و صدايي بلندتر از پيش در دنباله ي كلام خود افزود:

«اما شما را به همان خدا سوگند مي دهم كه به من بگوييد «او» كيست؟

در كجا مي توان «او» را يافت؟

چگونه مي توان لمس و ادراكش نمود؟

«او» را جز در مظاهرش كجا بايد جست و جو كرد؟

چرا نبايد با ذرات جسم و جان با «او» در تماس و رابطه بود؟»

خطوطي حاكي از تجسس، چهره ي منور و عارفانه ي شيخ را در هم برده بود. چشم و گوشش متوجه جوان، اما روح و فكرش در دياري ديگر مشغول بود. آن طور به نظر مي رسيد كه در درياي ضمير خويش به جست و جوي جوابي روشن و ارزشمند است، روشن و ارزشمند، چون مطلوب و گمگشته ي مصاحب جوان و تازه اش.

جوان وقتي كه از سخن باز ماند تا اثر پرسشهاي خويش را در سيماي آينه مانند شيخ بنگرد، در تمام صحن مسجد جز شيخ و پيرمردي كه موهاي پشت سرش نقره اي مي نمود و در گوشه ي شبستان به سجده اي طولاني رفته بود، كسي را نديد.

انعكاس نور رنگين چراغ هايي كه به ستون هاي آجري و متعدد شبستان نصب شده بود، همراه با سكوتي روح پرور، وقاري قدوسي به صحن شبستان بخشيده بود كه آسمان سحر و صفاي ملكوت را به خاطر مي آورد.



[ صفحه 15]



شيخ در حالي كه عباي خود را به شانه مي كشيد تا برخيزد، با چشماني كه چون روحش آرام و آگاه بود، نگاهي اميد آفرين و اطمينان بخش به جوان افكند و با صدايي صاف و رسا از سويداي دل، چنين زمزمه كرد:



گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپديد

هيچ راهي نيست كانرا نيست پايان، غم مخور



جوان همراه شيخ با خستگي و رخوتي سعادت بار از كنار محراب برخاست و با نفسي سينه را از هواي محراب انباشت. رايحه ي فرح انگيز سخن شيخ، فضاي محراب را معطر كرده بود و جوان اين شميم غيبي را با بند بند وجود خود احساس مي كرد. همچنانكه به انحناي كاشيكاري شده و شفاف محراب مي نگريست، لبخندي رضايت آميز و زود گذر بر لب آورد و در دل گفت:

«پايان پرسش ها و پويه ها... و آغاز آرامشها.

پس سرانجام به پايان راه خواهم رسيد.»

نزديك كفشكن - شيخ به طرف جوان كه هنوز مست از اثر نويدش در تفكر بود، رو نمود و گفت:

«پايان هر راهي، «اوست» - فقط «او».

تمامي راهها به يك جا - فقط به «او» منتهي مي شود.

به آن كه راه آفرين و ره گشاست.

به آن كه وجودش رمز و راز رهايي است.

رهايي از تمام اسارتها.»

اين جملات را شيخ - آنچنان بلند و با اراده گفت كه انعكاس آهنگش چون صدايي كه در كوهسار پيچد، در فضاي پر حشمت و روحاني شبستان شنيده شد.



[ صفحه 16]



وقتي در تيرگي شب، شيخ از كنار پياده رو به سوي خانه مي رفت، جوان آن قدر در او نگريست تا در خم خيابان از نظرش ناپديد شد.

شيخ رفته بود... اما آتشي كه با سخن خويش در قلب ناآرام جوان افكنده بود، رفته رفته در وجودش شعله ور مي شد. آتشي كه حتي تندبادهاي شبانه ي پاييزي نيز با آن همه سردي و شدت، قادر به خاموشي اش نبود.

جوان در زير آن تندباد كه شاخه هاي درختان تنومند خيابان را خم و راست مي كرد، مي گداخت و سرگشته به سوي منزل مي رفت. در خود نوعي هيجان و گرمي احساس مي كرد. هيجاني كه از يافتن شيئي گرانبها و غيرمنتظره انسان را دست مي دهد. متبسم و انديشناك با خود مي گفت:

«سرانجام يافتم، يافتم آنچه را سالها با تلاش و بي تابي در جست و جويش بودم.

آري من بزودي خواهم توانست آن دست، همان دست جهان آراي هنرآفرين را ببينم و از نزديك سلام و بوسه نثارش كنم.

من خدا را خواهم يافت. همان آفريننده ي حكيمي را كه با قدرت بي پايان خويش هستي را بنا نهاد.

آه... اي خداي بزرگ ازين پس مجبور نخواهم بود كه تو را - تو را با تمام شكوه و عظمتت نايافته و كوركورانه عبادت كنم...»

تجسم آينده، حالتي فاتحانه به چهره، و رنگي وجدآميز به حركات جوان بخشيده بود و او با شوقي بيش از حد مي انديشيد و مسرورانه به افكار خويش ميدان مي داد:



[ صفحه 17]



«آري، من با كمك شيخ تو را خواهم يافت و از نزديك، خيلي نزديك با تو سخن خواهم گفت.

سخناني كه تنها در گوش تو مي توان زمزمه كرد.

سخناني كه آنها را تنها با تو مي توان به نجوا نشست.

مگر شيخ نمي گفت كه تو با ما - ولي ما از تو دوريم! من اين فاصله را از ميان خواهم برد و به تو نزديك گشته، خاكسار در برابرت، براي خلق اين همه مواهب و نعم تشكر خواهم كرد. مشتاق، چون قطره اي خود را در اقيانوس بيكران هستي ات افكنده و همه چيز را جز تو از ياد خواهم برد. همه چيز را جز تو... و تو مرا بدانجا خواهي برد كه در خلوت حريم نوراني اش جز حقيقت و تشرف چيزي نيست.

بدانجا كه فرشتگان پاك در حكومت و خدمت روحهاي بزرگند.

جايي در فراسوي شكها و ترديدها... و در بطن باورها و يقين ها.

به جايي كه گذشت زمان - و ثقل و سنگيني مكان محسوس و مطرح نيست.

آنجا - در ميان امواج زلال تجلي!

به آنجا كه همه چيز به وضوح، روشن است و پرده و حجابي در ميان نيست.

آنجا در ديار جاودانگي و خلود - و در بلاد توحيد و يگانگي.»

غوطه ور در اين افكارو شوريده از سخن شيخ - به خانه رسيد. در تاريكي اتاق خواست تا با زدن كليد، چراغ را روشن كند، اما خيلي زود تغيير رأي داد و با خود انديشيد كه:

«تاريكي جاي بهتري براي تفكر است. مگر تاريكي نيز چون روشنايي نشاني از «او» نيست؟ پس در تاريكي هم مي توان او را جست و جو كرد.



[ صفحه 18]



مهتاب شيرگون و كم رنگي از پنجره ي مشرف به حياط، گوشه اي از اتاق را روشن كرده بود.

جوان در ميان گلهاي مهتاب اندود قالي به زمين نشسته، معصومانه زانوها را در بغل گرفت و سر بر آنها نهاد.

لحظه اي در تاريكي زاويه اتاق خيره و خيره تر شد. آنگاه همچون شبهاي پيش لشكر سؤالات هميشگي - ميدان وجودش را محاصره كردند و او بي دفاع، دوباره خود را به دست انديشه هاي گوناگون گذشته سپرد:

خدايا كيستي؟ چيستي؟

تو را در كجا بايد يافت؟

چگونه مي توان تو را ديد و آرام گرفت؟

اي آفريننده ي تمامي زيباييها.

اي تمامي خوبيها.

اي آرايشگر هستي آفرين.

اي صانع قادر و توانا. اي همه ي هستي از تو و... اي همه ي هستي!

من تو را مي خواهم! تنها تو را - تو را منهاي مظاهر بسيار و پديده هاي گوناگونت - تو را منهاي هر چيز ديگر، جز تو.

در سياهي و سكوت اتاق - جوان اين جملات را با لحني صادقانه و اندوه بار تكرار مي كرد و چون هر شب چشمه هاي جوشان اشك از چشمان درشت و بي تابش روان بود.

برق مخصوصي از بلور دانه هاي اشكش در تاريكي اتاق مي درخشيد. دانه هاي اشكي كه شوري آن را بخوبي ميان لبهاي خشكش احساس مي كرد.



[ صفحه 19]



اشكي كه از اعماق دلش مي جوشيد و نشانگر عشق واقعي و آتش درون او بود. آتشي كه سالها بود وي را مي گداخت و ذوب مي كرد.

با چشماني خونبار به اثاث اتاق مي نگريست كه در تاريكي اتاق محو بودند. به نظرش مي رسيد كه هر يك از وسايل اتاق جدا جدا از وجود صانع خود در گوشش زمزمه مي كنند و قهرمانان تمام آن كتابهايي كه در كتابدان ته اتاق جا داشتند از پس پرده قرون و امواج متلاطم زمان بيرون آمده و گرداگردش در تاريكي اجتماع كرده اند.

خود را در دنيايي از صداها و زمزمه ها مي يافت.

صداهايي خيلي دور و خيلي نزديك. اما در حقيقت يكسان و يكزبان، يكزبان در معرفي وجود خالق خويش كه: باري، تصور وجود ما بدون خالق و صانع، تصوري غير ممكن و باطل است.

حدود نيمه شب - گرانبار از افكار و مجهولات بسيار، همچون شبهاي پيش در ميان اشك و اندوه، و حيرت و شيفتگي به خواب رفت. ليكن با اميدي نو.

اميدي كه جوابهاي عارفانه و لبخند آرام بخش شيخ نصيبش كرده بود.



[ صفحه 20]




بازگشت