سجده در نيمه شب


جانشين فرمانده لشكر 5 نصر بودم. قبل از عمليات والفجر 3، با چند تا از بچه ها رفته بوديم شناسايي، نزديكي هاي ارتفاعات «كاني سخت». شناسايي مان طول كشيد. نمي شد برگشت قرارگاه. رفتيم رسيديم به محوطه اي كه مي شد تا صبح را آن جا گذراند. دو سه ساعت بيشتر تا اذان صبح باقي نمانده بود.

آن روزها بچه ها عادت داشتند نماز و نيايشهاي خودشان را از هم مخفي نگه دارند. فقط كمي توانستم استراحت كنم، بلند شدم. چند متر آن طرفتر از من كسي داشت نماز شب مي خواند.



[ صفحه 179]



بلند شدم رفتم طرفش، خيلي آهسته، شناختمش. حصاربي بود. فرمانده يكي از گردان هاي تيپ امام رضا عليه السلام. نخواستم مزاحمش شوم. تو عالم خودش بود. با صداي بلند گريه مي كرد. بعد رفت به سجده. سجده اش آن قدر طولاني شد كه با خودم گفتم شايد خوابش برده باشد. هوا سرد بود.

ترسيدم سرما بخورد. رفتم پتويي آوردم. نزديكش شدم. فهميد. سر از سجده برداشت و نمازش را سلام داد. مرا ديد.

گفت: اگر مزاحم شما شدم، معذرت مي خواهم، نمي خواستم از خواب بيدارتان كنم.

فكر مي كرد از صداي گريه هاي او بيدار شده ام. گفتم: معذرت براي چه؟ من خودم بيدار شدم.

و صورتش را بوسيدم. گونه هايش از تماس با سنگريزه هاي بيابان، زخمي شده بود.

اشك هنوز در ني ني چشم هايش مي لرزيد. محل سجده اش خيس از اشك هاي صورتش بود.

به دنبال فرصت مناسبي گشتم تا او آنجا نباشد.

در غيابش رفتم كمي از خاك محل سجده اش را ريختم توي دستمالي و با خودم آوردمش عقب براي تبرك.

«حصاري» در حصار اين دنيا نماند و مفقودالأثر شد. [1] .



[ صفحه 180]




پاورقي

[1] پيشاني و خاك، ص 34.


بازگشت