حرف (ض)


ضيايي شيروان، سيما

استان: خراسان

شهرستان: مشهد

تاريخ تولد: 1361

ميزان تحصيلات: دانشجو

عنوان اثر: آن گاه كه نماز مي خوانم

موضوع: آن گاه كه نماز مي خوانم

قالب: ادبي

«امروز حداقل با 100 نفر ديدار كردم! 100 پرسش و 100 پاسخ مختلف؛ 100 نوع طرز رفتار و 100 نوع گفت و گوي متفاوت. هيچ كدام شيرين و لذت بخش نبود، در برابر 5 دقيقه صحبت بدون جواب من با معبود.

حتي چند دقيقه اي هم من خاموش بودم و هيچ كلمه اي بين ما رد و بدل نشد؛ هيچ كلمه اي. فقط خاموشي و سكوت. سكوتي كه از عشقي سنگين و عميق، حكايت داشت. كيف كردم. تمام لذت دنيا را با اين چند دقيقه عوض نمي كنم. چند من عسل را با اين لذت درهم آميخته اند كه اين قدر شيرين است؟ چقدر سكوت به آن آميخته اند كه اين قدر خاموش است؟ چرا اين سكوت اين قدر سنگين است؟ مي دانم، وزنش زياد است... بايد بالاتر بروم، تا همه ي وزن آن را متحمل نشوم!

پس برمي خيزم و اوج مي گيرم... در آن بالاها، وزن اين سكوت كم تر است. مزه اش شيرين تر و خاموشي اش دلچسب تر است.

خوشا به حال كساني كه هر لحظه بخواهند، به راحتي مي توانند اوج بگيرند.»

در بخش ديگري از نوشتار چنين مي خوانيم:

«هميشه مي ايستاد. در مقابل خوب و بد مي ايستاد. اصولا كارهايش ايستاده بود - اهل قيام بود - حتي در اتوبوس با اين كه همه ي صندلي ها خالي بود، مي ايستاد. بي باك و جسور بود. هميشه اخم بر صورت داشت. مي ايستاد و كمرش خم نمي شد. شايد در شبانه روز فقط پنج، شش ساعتي، او را خارج از اين حالت مي ديدي، كه آن هم در خواب



[ صفحه 48]



بود. اصلا نمي نشست يا حتي دراز نمي كشيد، فقط مي ايستاد.

ديروز هم او را ديدم. ايستاده بود، اما كمرش خم بود. اخم بر چهره نداشت و جسور نمي نمود. نگرانش شدم؛ گفتم:

- ايستاده اي، اما از هزار افتاده، افتاده تري.

رويش را برگرداند و رنگ زرد صورتش را، به طلايه دار آسمان گرفت. پرسيدم.

- چه شده؟

زانوانش سست و ناتوان شد و ناگاه زمين، تكيه گاه زانوانش گشت. نگرانش شدم. دوباره پرسيدم:

- چه شده؟

با لحني آكنده از ترس و خالي از غرور گفت:

- ايستاده بودم، اما نه براي اين كه همه ي حاضران زمين، چه نزديك و چه دور، مرا ببينند. ايستاده بودم،... اما ديگر طاقت ايستادن ندارم!»

راستي! در برابر چه كسي ايستاده ايم؟!



[ صفحه 49]



ضيغمي فلاح، راضيه

استان: مركزي

شهرستان: ساوه

تاريخ تولد: 1359

ميزان تحصيلات: مقطع متوسطه

عنوان اثر: نماز

موضوع: گوناگون

قالب: ادبي

«پوچي و هيچي، تهي يا خالي، اميد يا نااميدي، هستي يا نيستي، و بودن يا نبودن، اما آيا كسي هست كه وجود مرا در خود من، درك كند و مرا همان گونه بشناسد، كه هستم؟

ترديد و دودلي بر وجودم چنگ زده است و هستي من پرده ي قلبم را دريده است. اي بهترين! تو برايم نغمه ي هستي، سر كن و مرا به ياد خود، از خود بي خود كن. خلوت تنهايي من با تو، پر شد و بي تو، خالي و تهي. تمام وجودم را يك روز، خلأ پر كرده بود، اما تو متغير او شدي. آيا با اين وضع، بودن بهتر است يا نبودن؟

تمام هستي را باخته ام، حتي صبر و صبوري را پس دل به دريا زده ام و بي باكي را سرمشق كرده ام؛ چون بي باكي، سرآغاز رسوايي است. ديگر حتي هستي را ندارم كه ببازم، شايد كه نيستي را براي او فدا كنم. بارالها! من هرچه گفتم و كردم، فقط بازي با كلمات بود، تا با هر يك از اين كلمه ها، جمله بسازم و تو را بخوانم.»

و باز مي خوانيم:

«روزي كه مرا در تابوت مي گذارند، روز راحتي من است. وقتي در خاك مي خوابم راحت ترين و آسوده ترين خواب را مي كنم. روزي كه تمام وجودم از تو، دنياي پرريا، خالي شود، نفس عميقي خواهم كشيد و خواهم گفت اين روز، بهترين روز زندگي من بوده است.

چشم هايم را خواهم شست و تو را، اي دنياي پر ريا! از همه ي صفحات هستي ام پاك خواهم كرد. به ابديت، لبخندي دوباره خواهم زد...»



[ صفحه 53]




بازگشت