قبر، عبادتگاه نفيسه


دختري با كودكان مشغول بازي بود و كلاهي بر سر داشت كه اطراف آن از درهم و دينار بود، يكي از كودكان در آن كلاه طمع كرد، دختر را برد در مقبره اي كه سيده نفيسه در آنجا مدفون بود در ميان دخمه اي سر آن كودك را بريد و كلاه را برداشت از پي كار خود رفت.

كسان آن دختر در طلب او برآمدند او را نيافتند و از هر كس



[ صفحه 166]



پرسش كردند، چيزي به دست نياوردند. بالاخره كودكاني كه با او هم بازي بودند را به دارالحكومه برده تهديد كردند تا كودكي كه اين كار كرده بود اقرار كرد و آنها را بر آن دخمه راهنمايي نمود چون بر سر دخمه رسيدند اطراف او را مسدود يافتند از كودك پرسش كردند گفت: ميان همين دخمه است.

چون دخمه را شكافتند، دختر را زنده ديدند، از او احوال پرسيدند، گفت: فلان كودك مرا اينجا بياورد و ذبح كرد و رفت، به ناگاه زني پيدا شد و دست بر گلوي من گذارد خون باز ايستاد و گفت: اي دخترك من! بيمناك مباش و مرا آب داد پرسيدم: تو كيستي؟

گفت: من سيده نفيسه ام.

و گويند: سيده نفيسه در خانه اي منزل داشت با دست شريف خود قبرش را در آن خانه بكند و در آن قبر بسيار نماز مي گذاشت و يكصد و نود قرآن در آنجا قرائت كرد.

و به قولي هزار و نهصد ختم قرآن در قبر قرائت كرد و زينب دختر برادرش مي گويد: عمه ام سيده رنجور شد، در اول روز از ماه رجب اين وقت نامه اي به شوهر خود اسحاق مؤتمن نوشت كه در اين هنگام در مدينه غايب بود او را احضار نمود و بر اين حال بود تا اول جمعه ماه رمضان فرا رسيد، در اين وقت درد و الم بر وي مستولي شد و سيده به روزه روز مي گذرانيد. اطباي حاذق به عيادت و سر وقت او مي آمدند و براي حفظ قوه ي او گفته اند بايد افطار بنمايد، چه او را ضعفي در مزاج روي كرده.



[ صفحه 167]



سيده فرمود: سخت عجب است! همانا سي سال است كه از خداوند عزوجل مسئلت مي نمايم كه در حالتي كه به روزه روز شام مي كنم، جان مرا قبض فرمايد، اكنون افطار خواهم نمود معاذ الله!

سيده نفيسه افطار نكرد و اشعاري را قرائت نمود.

زينب گويد: عمه بدان حال بود تا به دهه دوم ماه رمضان رسيد و حالت احتضار او رسيد به قرائت سوره ي مباركه انعام استفتاح نمود، همچنان تلاوت فرمود تا به اين آيه رسيد: «لهم دارالسلام عند ربهم» كه روحش به آشيان قدس پيوست.


بازگشت