جايگاه بي نماز
نزديك غروب بود.
آسمان سيماي سرخ به خود گرفته بود و خورشيد رفته رفته در درياي خونين شفق غرق مي شد.
شب، آرام آرام، چادر سنگين و سياهش را بر فراز شهر مي گسترد.
پيامبر در مسجد نشسته بود و با اصحاب سخن مي گفت.
هيچ صدايي بجز صداي پيامبر به گوش نمي رسيد.
نمازگزاران چشم به سيماي نوراني پيامبر دوخته و مبهوت سخنانش بودند.
پيامبر از جبرئيل گفت؛ روزي كه براي رساندن وحي به نزدش آمده بود.
پيامبر فرمود: جبرئيل، هنوز پيغام وحي را تمام نكرده بود كه ناگهان آوازي سخت و صدايي هولناك شنيدم.
چهره جبرئيل عوض شد. از او پرسيدم: «اين چه صدايي بود؟!»
گفت: اي محمد! خداي بزرگ در جهنم چاهي قرار داده، كه سنگ سياهي را در آن انداخته اند.
اكنون پس از سيزده هزار سال آن سنگ به زمين چاه رسيد.
از او پرسيدم: آن چاه، جايگاه چه كساني است؟
جبرئيل گفت: جايگاه بي نماز و شراب خوار!
فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُون
اسرارالصلوة امام خميني ص / 3